پارت۴
تارهای مرگ🕸️
پنجره اتاق نور آفتاب را بازتاب میکرد.بوی عطر خوشی بینی اش را قلقلک میداد.دکتر بن روی صندلی اداری نشسته بود. سیگار نازکی را بین انگشتانش تکان میداد.گرمای خورشید صورتش را نوازش میکرد.دود سیگار در اطراف پخش شده بود.غرق در افکار خود به فضای دلنشین بیرون پنجره خیره شد.واقعا تماشا کردن شهر از بالا حس خیلی خوبی را منتقل میکرد.پنجره به قدری بزرگ بود که میتوانست نصف شهر را نگاه کند و از ان لذت ببرد.همانطور که شهر را تماشا میکرد با لحن سردی گفت :«بوتسم…بنظرت یونس دیر نکرده؟».
بوتسم نزدیک در اتاق ایستاده بود… آرام… مثل یک وزیر خردمند… چشمهایش از دریای بی آب هم خشک تر به نظر می آمد. یکی از دستانش را در جیبش فرو برد و گفت:«هیچ بلایی سر اون بی عرضه نمیاد…».
بن سیگار را نزدیک دهانش برد:«اگه بی عرضست چطور بلایی سرش نمیاد...؟».
بوتسم کمی جلو آمد :« خب… در عین بی عرضگی تو شرایط سخت بلده چی کار کنه…».
کمی از روی صندلی جا به جا شد. چهره اش بد جور نگران به نظر میرسید.سکوتی آزار دهنده اتاق را در خود غرق کرد.
- آخه اون طرف مقابل معامله خیلی آدم خطرناکیه... هر کاری ازدستش برمیاد.
بوتسم پوزخندی زد:« مطمئنم خطرناکتر از خود یونس نیست».
ناخودآگاه لبخند ریزی زد.سیگار را در کاسهٔ کوچکی گذاشت.صدای تق تق در،توجهشان را جلب کرد. در عرض چند ثانیه در باز شد… و یونس وارد اتاق شد.
کت بلند سیاهش با ابهت تر نشانش میداد. لبخندی دلنشین روی لب هایش نشسته بود.با قدمهایی نرم نزدیک بوتسم شد و گفت:« داشتید درمورد من حرف میزدین؟».
بوتسم ابروهایش را بالا انداخت :« تو و اسلحه ها...تو بدون اسلحه ها هیچ ارزشی نداری…».
لبخند یونس بازتر شد.دکتر بن صندلی اش را چرخاند. حالا روبه روی یونس و بوتسم قرار داشت.دستش را روی میز بزرگی که جلویش بود گذاشت.یونس چند قدمی جلو آمد. دستش را آرام روی میز گذاشت… اما هیچکس متوجه قطره خونی نشد که از آستین کتش چکید.»