ویرگول
ورودثبت نام
alone
alone«در این شهر، لبخند زودتر از گلوله میرسه..!»
alone
alone
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

تارهای مرگ🕸️چیتر پنجم...

پارت ۵

تارهای مرگ🕸️

کاغذ دیواری آبی رنگ اتاق حس عجیبی را منتقل میکرد.یونس زیپ کیف را باز کرد؛ اسلحه ی بلند و کشیده ای را بیرون آورد و روی میز گذاشت. رنگش از زغال تیره تر بود و خط های نازک نقره ای از کناره های اسلحه نمایان بود. یونس به اسلحه اشاره کرد:« Dusk-13...اسلحه خوبیه... ولی قیمتش خیلی خوب نبود...میتونه از فاصلهٔ ۸ تا ۱۰ کیلومتری دقیق شلیک کنه!... حرف نیست… اون مرد باهاش منو هدف گرفت…».

تن صدایش کنی پایین آمد:« از کنار لپم رد شد.حالا میتونیم با این اسلحه لرد گریشلام رو از فاصله دور بزنیم… دیگه احتیاجی نیست از اون همه محافظ رد بشیم».

دکتر بن با دقت به حرفهای یونس گوش میداد.حالت عادی اش را نداشت.در فکر عمیقی فرو رفته بود.انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد و جلوی راه تنفسش را بسته باشد. دستی به اسلحه کشید… و بعد با دستش محکم چشم بندش را فشار داد… زیر لب زمزمه کرد:« بلاخره انتقامم رو ازش میگیرم...».

*****

۲ سال قبل:

برف همه جا را پوشانده بود.باد تندی می وزید و دانه های برف را با خودش همراه میکرد. از سرما لب و دندانش میلرزید. چاقوی کوچکی را محکم گرفته بود و در دستش فشار میداد.موهای بلندش با موسیقی دلنواز باد هم‌آوا شده بود. آرام آرام پاهایش را در برف فرو میکرد و قدم برمیداشت‌. همینطور پیش میرفت که مرد قدبلندی را از دور دید… ماسک طلایی رنگ درخشانی روی صورتش بود.صورتش قابل تشخیص نبود...همین قضیه را سخت تر میکرد.....در دستان مرد عصایی لاغر قرار داشت.البته نمیشد گفت عصا....آخر شمشیری تیز وبرنده درون عصا را پر کرده بود...دکتر بن با زحمت نزدیک مرد رسید.با دستش دانه های برف را از روی صورتش پاک کرد.لحظه ای به ماسک طلایی مرد خیره شد. لرد بود… لرد گریشلام…

بن نگاهش کرد… نگاهی پر از کینه… و آتش… فریاد بلندی زد و به طرف لرد حمله ور شد. راه رفتن در برف کار سختی بود اما چیزی نمیتوانست سد راهش شود…

ذهن پشت ماسک این یکی را پیش بینی نکرده بود… لرد گریشلام تا خواست شمشرش را بیرون بیاورد،دکتر بن با ضربه ای ناگهانی نقش بر زمینش کرد. گریشلام از پشت روی زمین افتاد و عصایش چند متر آن طرف تر پرتاب شد.حالا بن روی او نشسته بود.

- پیدات کردم لعنتی… پیدات کردم…

لرد گریشلام تیزی چاقو را زیر گلویش احساس می کرد. واقعا تحمل کردن وزن دکتر بن خیلی سخت بود. بن لبخند تمسخر آمیزی زد:« با دم شیر بازی کردی بچه… تو دکتر بن رو نشناختی…». و دستش را به سمت ماسک لرد پیش برد… دوست داشت بفهمد او کیست که دو سال تمام شب و روزش را یکی کرده بود…

داستانترسناکجنایی
۱
۰
alone
alone
«در این شهر، لبخند زودتر از گلوله میرسه..!»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید