پارت ۱ تارهای مرگ🕸
{توی این شهر، لبخند همیشه قبل از گلوله میرسه.}
صدای شلیک سکوت فضا را درید.لحظه ای نفسش بند آمد.اصلا انتظار چنین حرکتی را نداشت. چند ثانیه ای میشد که پلک نزده بود.خون گرمی از کنار گونه اش پایین آمد.خراش کوچکی رو صورتش ایجاد شده بود.قطره های خون با عجله از روی گونه اش سر میخوردند و روی زمین می ریختند.سوزش خاصی در ناحیه ی صورتش احساس میکرد که بدجور آزارش میداد..ناخودآگاه دستش را روی زخم گذاشت.گلوله از یک میلی متری صورتش رد شده بود....
هنوز تپش قلبش قطع نشده بود که صدای پای کسی از دور شنیده شد.قدم هایی استوار و باوقار که آرام به سمتش می آمد..زیر چشمی پایین پایش را دید زد.بدون لحظه ای درنگ به سمت ستون بلند خاک گرفته ی کنارش رفت.ستون در مکان متروکه ای مثل اونجا زیاد پیدا میشد...سنگهای کوچک و بزرک کف زمین جا خوش کرده بودند.ترک های نازکی روی ستون نقش بسته بودند.با دستش خون روی صورتش را پاک کرد.صدای قدم ها آهسته ولی مطمئن نزدیک ستون شد.مرد جوانی تفنگ بلند و کشیده ای در دستانش گرفته بود.به نظر قدیمی می آمد.مرد جوان با لحنی خشک گفت: میدونم پشت اونجایی.
کمی خودش را جمع کرد تا دیده نشود.
مرد دستی داخل موهای پرپشتش کشید و ادامه داد: تو یکی از افراد دکتر بن هستی درسته؟
یونس جواب مرد را نداد.انگار که اصلا صدای او را نمی شنود.
مرد:«خیلی خوب شد..دقیقا طبق نقشه.»
نفس یونس در سینه حبس ماند.
-حالا میتونم بکشمت و سرت رو بفرستم برای دکتر بن.!تا بفهمه با کی طرفه!
یونس دستانش را مشت کرد و محکم فشار داد.سنگریزهای ریز و درشت در کفشش فرو میرفتند.
مرد دستش را به آرامی سمت ستون برد و عصبانیت گفت: از پشت اونجا..بیا بیرون.
یونس نفس عمیقی کشید. یقه ی کت بلندش را کمی جلو کشید.دستهاشو بالا گرفت و با خونسردی کامل از پشت ستون بیرون آمد.نگاهی به اندام مرد انداخت و گفت: اومدم بیرون.حالا که چی؟
مرد: « هیچی..فقط آخرین نفسهات رو بشمر..»
ماشه ی تفنگ را کشید و روبه روی سرش گرفت.حالا لوله ی تفنگ دقیقا وسط مغز یونس قرار داشت.
یونس آرام بود… در چشمهایش هیچ ترسی وجود نداشت.فقط سردی و خشکی موج میزد. با وقار جلوی تفنگ ایستاده بود.لبخند حیله گرانه ای روی صورتش پخش میشود.
مرد با دیدن لبخندش با تمسخر پرسید: انقدر برای مرگ عجله داری که لبخند میزنی؟؟!
یونس چشمهایش را به مرد دوخت و گفت: من همین الانشم مردم.!
-پس بزار شلیک کنیم،شاید زنده شدی!!