نیلوفر هنرکار
نیلوفر هنرکار
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

درس‌هایی از درمانگر در حال مرگم: کمتر اهمیت بده، بیشتر خوش بگذران و چیزی را که اجتناب‌‌ناپذیر است، بپذیر

سارا درایبرگ
سارا درایبرگ

یکی از ستون‌نویس‌های گاردین که اسمش فیبی گرینوود است، نوشته‌ای را با این عنوان منتشر کرد:

«درس‌هایی از درمانگر در حال مرگم: کمتر اهمیت بده، بیشتر خوش بگذران و چیزی که اجتناب‌‌ناپذیر است را بپذیر.»


تراپیستم بهم گفت که دارد می‌میرد. طوری درموردش حرف می‌زد که انگار می‌خواهد عضویت باشگاهش را قطع کند. این را وقتی بهم گفت که ازش پرسیده بودم مراحل شیمی‌درمانیش چطور پیش می‌رود و گفت موفقیت‌آمیز نبوده و به خاطر اثرات جانبی، قطعش کرده است. اوضاعش بدتر شده بود و دیگر حاضر به ادامه نبود؛ مثلا بخاطر اینکه نمی‌خواست موهایش را از دست بدهد. من هم کم‌کم دارم به این پذیرش می‌رسم که یکی از آدم‌های محبوب زندگیم دارد این جهان را ترک می‌کند. او می‌گفت زندگی را دوست دارد اما اگه این عاقبت اوست، مشکلی ندارد که بمیرد. به معجزه باور داشت و دوست داشت یک سال دیگه زنده بماند اما خیلی هم فرقی ندارد. در واقع حالش خوب بود. به شوخی بهم گفت کسی را ندارم که بیاید و کمی فرانسوی باهاش صحبت کند؟ می‌خواست برای بهشت کمی فرانسوی تمرین کند.

فقط دو ماه دیگر به جلساتمان ادامه دادیم و به طور معجزه‌آسایی همین برایم کافی بود تا یادم بماند چطور در غیابش زندگی کنم و وقتی نوبت مرگ من هم رسید، چطور در بهترین حالت جهان رو ترک کنم.


نوامبر 2018 بود که با او آشنا شدم. تعطیلات را در یکی از جزیره‌های یونان بودم که با اضطراب شدید، تا حد بیهوش شدن روبرو شدم. وقتی در اولین فرصت به شهر خودم برگشتم، در گوگل دنبال یک درمانگر گشتم. یکی از اولین گزینه‌هایی که برای اختلال اضطراب پیشنهاد شده بود، سارا درایبرگ بود. روان درمانگری با بیش از سی سال تجربه. چند روز بعد از بازگشت، به اتاق درمانش در شمال لندن رفتم. زن لاغری بود، پنجاه یا شصت ساله که لبخندی بزرگ بر صورت داشت. اتاقش پر از کتاب و خرت و پرت بود و خیلی عجیب به نظر می‌رسید. از حمله‌های عصبی‌ای که تجربه کرده بودم برایش گفتم، اینکه از 6 سالگی شروع شده بودند و اینطور بودن که فکر می‌کردم دارم می‌میرم. هیچوقت تمام نشدند و همیشه برمی‌گردند. برایم توضیح داد که حمله‌ی عصبی اینجاست تا چیز دیگه‌ای را به ما یادآور شود. یک نوع مدیتیشن رو توصیه کرد و موافقت کردم. چشم‌هام رو می‌بستم و بهم می‌گفت چیزی قشنگ رو پیدا کنم، چیزی که بابتش احساس آرامش می‌کنم. نمی‌دونم چطور اما جواب می‌داد. وقتی جلسه تمام شد، آرام‌تر بودم. سه سال و نیم اخیر هر هفته جلسه‌ها تکرار شدند و حالا زندگی بسیار بهتری دارم. آرام‌ترم و احساس امنیت بیشتری می‌کنم. از شغلم (سردبیری گاردین) استعفا دادم به یونان نقل‌مکان کردم. جلسات رو به صورت تلفنی جلو بردیم. گاهی هم با هم ایتالیایی صحبت می‌کردیم و قبول نمی‌کرد که متوجه نمی‌شود من چی می‌گویم.


فوریه اخیر، سارا (درمانگرم) در حالی که حدس می‌زد ذات‌الریه گرفته به بیمارستان رفت؛ اما دکترها به او گفتند که سرطان است و فقط یکی دو هفته زنده می‌ماند. روی تخت بیمارستان بود که جلسات را ادامه می‌دادیم. عاشق پرستارها شده بود و به‌خصوص یکی از آنها را خیلی دوست داشت: زنی که سه فرزند داشت اما آنها در آفریقا زندگی می‌کردند و مادر اینجا داشت کار می‌کرد تا بتواند پول‌ برایشان بفرستد.

سارا، این زن را یک ابرانسان می‌دید. سارا دائما از جیوانی مورلی (منتقد ادبی قرن نوزده ایتالیا) نقل قول میاورد؛ مثلا در مورد این زن می‌گفت:

مورلی میگه ما فقط تو ذهنمون چیزای منفی نداریم، منابعی هم داریم (که طور دیگه‌ای عمل کنیم یا فکر کنیم).

چیزهای زیادی خوشحالش می‌کرد و نمی‌خواست از دستشان بدهد. دوچرخه‌سواری روی پل لندن، رفتن به کنسرت‌های کلاسیک، رفتن به موزه‌ها، پیاده‌روی تو همپستد. قرار نبود که احتمال مرگ، شادی این چیزها را ازش او بدزدد. همینطور به من گفت که نمی‌خوام ماه‌های آخر را سوگواری کنم. یک بیکینی تازه قبل از مرگ می‌خواهد ، می‌خواهد آن‌ را بپوشد و بعد بمیرد. همینطور می‌گفت زن‌های ایتالیایی را می‌شناسد، آنها همیشه می‌خواهند بی‌نقص باشن. من انقدر اهمیت نمی‌دهم و با این شکم بزرگم، همیشه بیکینی‌های جمع و جور می‌خرم.


چطور انقد راحت با مرگ برخورد می‌کند؟ راهی که از خشونت مرگ کم می‌کرد برایش، این بود که او رو به فضای اسطوره ببرد. اینطور که ما به مادر گایا (خدای زمین) برمی‌گردیم، سراغ پدر اورانوس (ایزد یونانی متناظر با آسمان و بهشت) و مادربزرگ عماء (ماده اولیه جهان، پیش از خلقت) برمی‌گردیم. ایده‌هایی که از زندگی دارد، به شکل‌های مختلفی بر من تاثیر گذاشته بود. مثلا وقتی که در عمق پارک‌ها وقتی تماشاگری نیست، جلوتر می‌روم و درخت‌ها را بغل می‌کنم؛ بهم کمک می‌کند. شاید بخشی از سارا، در آینده درخت بشود. سارا می‌گفت هوشمندانه‌ است اگر طبیعت را به عنوان والد خودت ببینی. سارا، دریا ر دوست دارد و اینطور خودش را به بی‌نهایت پیوند می‌زند. همیشه می‌گفت دلم برای دریا تنگ میشه و انقدر دریا را دوست دارد که با وجود اینکه به ساحل نمی‌رود، بیکینی‌های جدید می‌خرد و در خانه می‌پوشد.


تابستان که از راه رسید دیگه نمی‌توانست خانه‌اش را که طبقه‌ی سوم آپارتمانی بود، ترک کند. نفس کشیدن برایش سخت‌تر شده بود. فردای یک شبی که تقریبا مرده بود، صحبت می‌کردیم و می‌گفت دریا می‌خواهم، دلم تلاطمش را می‌خواهد. با دوستی صحبت کرد و اون براش کمی آب دریا فرستاد. خانه‌اش را با نقاشی‌هایی از دریا پر کرده بود. آگوست برای دیدنش از یونان به لندن برگشتم. لاغر اما هنوز زیبا بود. پر از انرژی و در عین حال چسبیده به کپسول اکسیژنش بود. سوغاتی براش آورده بودم و او هم چیزی برام داشت. از کودکیش حرف زدیم و همینطور برایم گفت که حالا رابطه نزدیک‌تری با خواهرش دارد. خواهرش سال‌ها پیش مرده بود اما سارا او را حالا از همیشه نزدیک‌تر به خودش حس می‌کند. قبل از اینکه بیمار شود، هر تابستان را به یک منطقه‌ی ساحلی در تاسکانی می‌رفت و از من خواست کمک کنم تا هدیه‌هایی برای مردم آنجا بفرستد؛ کتاب، اسباب‌بازی، شمع و چیزهای دیگه، مثل بابانوئل هدیه‌ها را برایشان فرستادیم. بهم می‌گفت اگر دست و دلباز باشی، برمی‌گردد. خیلی چیزها به من برگشته، باورنکردنی است.

فیبی گرینوود
فیبی گرینوود


هر بار که می‌دیدمش با خودم می‌گفتم اگر بار آخر باشه چی؟ می‌دانستم که بیشتر از چیزی که دکترها می‌گویند زنده می‌ماند، دکترها درکش نمی‌کنند، سارا دریا را با خودش دارد، کهکشان را دارد. سارا وقتی می‌میرد که براش آماده باشد. وقتی گفتم دفعه‌ی بعدی سپتامبر همدیگر را می‌بینیم، گفت خیالت راحت، بهترم، فکر می‌کنم زنده بمونم تا آن‌وقت. وقتی به یونان برگشتم، دو هفته‌ فاصله بین جلساتمان افتاده بود و ضعیف‌تر به نظر میامد. به من گفت که زیاد نمی‌خوابد و به جایش دارد می‌نویسد، دارد سعی می‌کند راهکارهای زندگی خوب را به شیوه‌ی خودش بنویسد.

6 تا اصل را بهم گفت: تعادل داشته باش، صادق باش، روابط را غنیمت بشمار، زندگیت را گسترش بده، بدان که چه زمان باید تسلیم شوی و کتاب مدیتیشن مارکوس آئوریلیوس را بخوتن. یادداشتشان کردم و به دیوار چسباندم. گل‌های رُز را هم دوست دارد، طوری که می‌گفت من «رز فاشیست» هستم؛ بهش گفتم می‌خواهم یک گل رز را تتو کنم چون اون را به یادم می‌آورد. به من گفت چرا می‌خواهی انقدر درد بکشی؟ گفتم چون دوستت دارم. قرار بعدی این‌طور شد که شنبه صبح صحبت کنیم اما اون شنبه صبح، پیامی از شماره‌ش گرفتم که توضیح می‌داد حال سارا بد شده و به بیمارستان بردنش. چند روز بعد، در یک روز جمعه‌، سارا تمام کرد.


مراسم بزرگداشتش یک ماه بعد برگزار شد، در رستورانی که پسرش آشپز آنجا بود. گوشواره‌هایی که بهم داده بود را، به گوش کردم تا خودم رو بهش نزدیک‌تر احساس کنم. همینطور رُژ قرمزی را زدم که دوست داشت. مثل بقیه، من هم با گل‌های رُز اومده بودم. پسرش صحبتی به افتخار مادرش کرد.

گفت آخرین جمله‌ی سارا این بود:

«خوب نیستم، عالیم».

همینطور همسرش برایمان توضیح داد که سارا برای ادامه‌ی درمان هرکدام از ما، یک درمانگر دیگر را معرفی کرده است. مراسم که تمام شد به یونان برگشتم و تا جای ممکن تلاش داشتم که نزدیک دریا باشم. می‌خواستم موج‌سواری یاد بگیرم ولی روز دوم مچ پایم پیچ خورد. به صداهای ضبط شده‌ای که از جلسات درمانم با سارا داشتم در اتاق هتلم گوش می‌دادم. صداش مرتب در ذهنم بود که می‌گفت Dai (یک کلمه ایتالیایی معادل come on) گور باباش، برای یک بار هم که شده کمتر اهمیت بده. برو خوش بگذران. یا وقتی که می‌خواست اضطرابم را کم کند با صدایی کودکانه برایم می‌خواند: Phoebe’s the sun / Phoebe’s the sea / Phoebe’s Phoebe / And is like a tree (فیبی خورشیده، فیبی دریاست، فیبی فیبیه و مثل یه درخته).

رواندرمانیگاردینروانشناسیمرگروان درمانی اگزیستانسیال
روانشناس و روان‌درمانگر پویشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید