ویرگول
ورودثبت نام
میم.جیم
میم.جیم
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

اتاقک دو و نیم در دو و نیم

شب کریسمس بود و همه اعضای ساختمون به مسافرت رفته بودند.

توی ساختمون ده واحدی فقط کاترین خونه اش بود همراه با پسر پنج ساله اش الکس.

الکس به شدت سرما خورده بود، برای همین اونها نتونسته بودن به مسافرت برن

الکس خرس عروسکی دست و پا درازش رو بغلش کرده بود و روی تختش خوابیده بود. کاترین هم روی مبل زیتونیش ولو شده بود و شبکه های تلویزیون رو بالا پایین میکرد ولی برنامه بدرد بخوری پیدا نمیشد.

تلفن کاترین زنگ خورد، آقای فورد بود، نگهبان پیر ساختمان، گفت اگه کاری نیست میخواد زودتر بره تا امشب رو پیش خانواده اش باشه. کاترین هم گفت کاری نداره و گوشیش رو پرت کرد روی مبل کناری

الان فقط کاترین و الکس توی ساختمون بودن.

کاترین دهنش خشک شده بود. به آشپزخونه رفت و شیر رو باز کرد و دو سه لیوانی آب خورد.

حوصله اش سر رفته بود. رفت تا سری به الکس بزنه. موهای الکس خیس عرق بود. دستش رو گذاشت روی پیشونی پسرکش، تب بالایی داشت. توی سه سالگیش هم یه بار به شدت تب کرده بود و تا مرز تشنج رفته بود. سریع لباس های گرمش رو پوشید و تن الکس هم یه کاپشن و کلاه کرد. بغلش کرد یه سری خرت و پرت برداشت و سریع از خونه خارج شدن. دکمه آسانسور رو زد و منتظر شد. آسانسور با آرامش اعصاب خورد کنش به طبقه چهار رسید.

سوار آسانسور شدن و دکمه پی رو فشار داد. به پارکینگ رسیدن میخواست پیاده شه که یادش اومد سوییچ ماشین رو نبرده، دوباره دکمه طبقه چهار رو زد. در کشویی آسانسور بسته شد و کمی بالا رفت که یکدفعه همه چیز خاموش شد و آسانسور ایستاد

برق ها رفته بود. آسانسور بین زمین و هوا معلق بود. خیلی تاریک بود. اونها توی یه محفظه سه لایه بودن که هیچ نوری نداشت. نه آسانسور نه دیواره آسانسور نه ساختمون. تاریک تاریک تاریک. الکس توی بغلش سنگینی میکرد. کف آسانسور درازش کرد و کاپشن خودش رو در آورد و به عنوان بالشت زیر سر الکس گذاشت. باید به جک زنگ میزد. توی تاریکی دست توی کیفش انداخت ولی هر چی وسایل کیفش رو زیر و رو میکرد گوشیش رو پیدا نمیکرد.

لعنتی، آخرین بار بعد زنگ جک گوشیش رو پرت کرد روی مبل یکنفره. حتما جا گذاشته بودش.

معلوم نبود تا کی باید صبر میکرد. چند بار داد زد ولی خب کسی توی ساختمون نبود که به دادش برسه. احتمالا باید تا صبح صبر میکرد.

سرمای دسامبر از لای درز های آسانسور میخزیدن داخل و هوای آسانسور رو خنک میکردن. تنها لباس گرم کاترین یقه اسکی کرمیش بود که آستینای بلندی داشت. یکدفعه چراغ قرمز کمرنگی روشن شد، و همزمان نور امیدی در دل کاترین. اما این امید دوامی نداشت، چون این نور اضطراری آسانسور بود برای وقتی که برق میرفت و اصلا معلوم نبود چرا اینقدر دیر عمل کرده بود.

اما باز هم از تاریکی بهتر بود.

بعد از این نا امیدی سرما بیشتر در کاترین نفوذ کرد.

کنار الکس دراز کشید و الکس رو بغل کرد تا هر دو گرم بشن. اما الکس داغِ داغ بود. تبش خیلی بالا رفته بود. ممکن بود تشنج کنه یا حتی …

کاترین حتی نمیخواست بهش فکر کنه. دوباره بلند شد و داد زد که کمکککککک کمککککککک و داد زد و داد زد داد زد، اما هیچ خبری نبود همه جا پر از سکوتی بود که تنهایی کاترین رو فریاد میزد. اینقدر با تمام وجود فریاد زده بود که عرق کرده بود.

دوباره برگشت بالای سر الکس و دستش رو گذاشت روی پیشونیش. داغِ داغ بود. توی نور قرمز بی جون آسانسور یه قطره از عرق کاترین روی پیشونی الکس چکید.

کاترین لحظه ای فکر کرد و چند بار پلک زد…

الکس رو کشید دقیقا وسط آسانسور و درازش کرد. حالا دور آسانسور خالی بود. شروع کرد به نرم دوییدن دور آسانسور. هر سه ثانیه یه دور میزد و هر دقیقه بیست دور، همزمان توی قرمزی آسانسور دلش شعر های کریسمس رو زمزمه میکرد. بعد از پنج دقیقه سرش داشت گیج میرفت چون حدود صدبار دور یک اتاقک دو و نیم در دو نیم رو دوییده بود. اما هنوز عرق نکرده بود.روش رو عوض کرد اینبار فقط به جلو میرفت و عقب عقب برمیگشت. پنج دقیقه هم اینجوری دویید بعد دوباره دور آسانسور، کم کم داشت عرق میکرد. وقتی دید شروع به عرق کردن کرده بیرحمانه به کارش ادامه داد و دویید و دویید و لحظه ای آروم نگرفت. بعد از نیم ساعت تی شرت نازک زیر یقه اسکیش خیس عرق شده بود.

همونطور که از خستگی نفس نفس میزد یقه اسکی و بعد تی شرتش رو در آورد و دوباره یقه اسکیش رو تنش کرد که یخ نزنه.

تی شرتش رو توی دستش گرفت، خیس خیس بود. گذاشتش روی پیشونی الکس تا کمی تبش فرو کش کنه. اما کافی نبود. تی شرتش رو از وسط جر داد. نصفش رو گذاشت روی پیشونی الکس و نصف دیگه اش رو روی پاهاش.

خود کاترین داشت از سرما میلرزید ولی به خاطر الکس باید تحمل میکرد. پا شد و اینبار در حالی که با دستش هاش خودش رو بغل کرده بود شروع به راه رفتن کرد تا کمی سرما رو مهار کنه.

برگشت بالای سر الکس و تبش رو چک کرد. بهتر شده بود. نفس راحتی کشید. به خاطر سردی هوا خیسی تی شرت به این راحتی خشک نمیشد. دوباره گذاشتش روی پیشونی الکس. اما این سرما داشت خود کاترین رو میکشت و لرز لحظه ای راحتش نمیگذاشت. بالاخره چکمه های قهوه ایش رو در آورد و زیر سر الکس گذاشت و کاپشنش رو برداشت.

بدنش میلرزید و از بخت بد آستین های کاپشن رو گم کرده بود و هی کاپشن رو میچرخوند که یه چیزی از توی جیب کاپشنش سر خورد و افتاد رو زمین. نگاه کرد.

لعنتی،

موبایلش بود

تمام مدت توی جیب کاپشنش جا خوش کرده بود و اصلا حواسش نبود که جیب هاش رو بگرده.

موبایل رو برداشت و تماس گرفت و …

داستان کوتاهداستاننویسندگیمیم جیممادر
مینویسم، داستان، جستار، نقد فیلم و شاید روزی یک رمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید