امروز اغلب مناطق بارونی بود و ما هم بیبهره نبودیم.
با اینکه امروز زود رفتم باشگاه ولی دیر برگشتم. تمرینم یکم زیاد و سخت بود.
۱۸:۱۹ دقیقه غروب
صب شاد و خرم رفتم باشگاه بعد یه تمرین سخت، رفتم خرید کردمو رسیدم خونه. هوا عالی، بارون میبارید و منم تا رسیدم در بالکن رو تا آخر باز گذاشتم که هوای خونه حسابی عوض شه. موزیک پلی کردمو چای گذاشتم. همینجوری داشت خوش میگذشت که آقای بیرونبر پیام داد که با همکاراش میاد خونه. منم تند و فرز کارارو انجام دادم و ناهارم ماکارونی گذاشتم. اومدن و رفتن... الان نمیدونم چمه مودم به شدت پائینه، حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. نمیدونم شاید فقط خستم. چند تا کار داشتم که نشد انجام بدم. فکرم نمیکنم وقت بشه اونم با این حال من. در هر حال روز پر انرژی و شلوغی بود... امیدوارم تا یکم دیگه بهتر شم و خوب تمومش کنم.
بعد از نوشتن این متن رفتم یه قهوه دم کردم و خوردم بلکم افاقه کنه. نکرد. ولی خب کارامو انجام دادم هر طور که بود.
یه پادکستی هست به اسم "پادنامه" که درباره نامه هست. یک سال قبل بیشتر براش یه نامه مختصر نوشته بودم که پایین میذارم ببینید.
☘️
سلام رودابه جان
دلم میخواست برایت نامهای بنویسم و این اولین نامهی من خواهد بود.
حالم خوب است و از هر چیز کوچکی در زندگی ام لذت میبرم.
سختیها و ناملایمات کم نیستند، اما من هم بیدی نیستم که از این بادها بلرزم.
من و تو خیلی وقت نیست که باهم آشنا هستیم اما خواستم بدانی که جای خودت را در قلبم پیدا کردهای.
میخواهم کمی از خودم برایت بنویسم.
روزها زیاد فکر میکنم و شبها زیاد رویاپردازی میکنم.
رنگها مرا به وجد و طبیعت سر ذوقم میآورد.
خواندن کتاب بصورت روزانه حتی چند صفحه از عادتهای قشنگ امسالم شده. زیاد فیلم میبینم، البته اگر اینترنت همراهی کند و پول حجم اضافی را داشته باشم.
آشپزی را دوست دارم چون عطر و بو دارد و از همه مهمتر رنگ و لعاب دارد.
دوست دارم بیشتر مراقب سلامتم باشم، اما خسته و تنبل شدهام. جسته گریخته و بدون نظم این کار را میکنم.
راستی میخواهم در کلاس بخارادوزی هم شرکت کنم، چون نخهایش رنگی رنگی است و با یک نخ و سوزن و یک تکه پارچه میتوانم کلی زیبایی خلق کنم و جهان دورم را قشنگتر کنم.
و خیلی خوشحالم که تابستان به آخرهای خودش رسیده و فصل محبوب من، فصل باد و باران، پائیز قشنگم در راه است.
امیدوارم در یکی از روزهای خنک و رو به سرد پائیزی که اتفاقا باران هم میاربد همدیگر را زیر سقف آسمان ابری ببینیم.
دوستدار تو سبا.
امروز یهو باز دلم خواست یه چیزی براش بنویسم و نوشتم...
☘️
سلام رودابه جان
از اولین نامهای که برایت نوشتم مدتهاست که میگذرد. ما هنوز یکدیگر را ندیدهایم. اما دلم میلِ نوشتن برای تو را دارد.
یادت هست از خودم گفتم. گفته بودم زیاد فکر میکنم، حالا از فکر کردن فرار میکنم. گفته بودم فیلم زیاد میبینم، حالا دیگر وقت کمی برای فیلم دیدن دارم. دیگر شبها رویاپردازی نمیکنم. از خستگی بیهوش میشوم. هنوز آشپزی را دوست دارم اگر کمر درد، اجازه زیاد ایستادن را بدهد. خسته هستم اما تنبل نه...
باشگاه روتین شده و از پیشرفتم راضی هستم. تغذیه سالم هم همینطور. دورهها را هم خریدم اما هنوز سروقتشان نرفتهام. و فقط به دوختن بوکمارک مشغول هستم.
زمستان است ولی بیشتر شبیه به پائیز است.
نامه برای پدرت نوشته بودی نتوانستم بشنوم، فکر کنم هیچ وقت هم نتوانم. مادری برای دختر نوجوان پرپر شدهاش نوشته بود، از عهده آن هم برنمیآیم. تازه فهمیدهام که با آن مادر از طریق مجازی آشنایی کوچکی داشتهام و چقدر غصه خوردم.
ببخشید غمنامه بود تا نامه.
تو حالت چطور است؟
هنوز هم امیدوارم ببینمت.
احتمالا وقتی بخوابم صبح ریسِت میشم و به حالت اولم برمیگردم.
امتیاز امروز ۷۰
شبتون بیغم دوستام🌙
ای بابا داشت فراموشم میشد. ناهارو که عکسشو ندارم ولی شامو دارم. دو سه مدل غذا تو یخچال داشتیم ولی بیرونبر یهو هوس کته با یه چیزی کرد که نتیجه شد عکس پائین.
و اینکه ۱۵ صفحه از کتابم مونده تموم شه دلم نیومد با حال بیحالی بخونمش بس به قدر کفایت خوندم و گذاشتم که فردا تمومش کنم. حیف نشه.
بله و پایان.