تو همیشه در کنارم هستی.
آنقدر واقعی در هر لحظه در کنار گام هایم گام میگذاری که گاه فراموش میکنم که چیزی جز زادهی ذهن مشوش من نیستی .
صبحها در کنار تو چشم میگشونم و پا به جهان بیرون می گذارم و تو در تمامی طول روز همراهمی و از من همچون فرشته نگهبان مراقبت میکنی و شب که سر به بالین میگذارم نیز تو در کنار دراز میکشی، مرا نوازش میکنی و در کنارم گوشم زمزمههایی دلنشین میکنی تا من به خواب روم و سپس خود نیز در کنارم به خواب میروی.
آنقدر با خیالت زندگی کردم که دیگر کنار تو نبودن را فراموش کردهام ولی این خیال دارد مرا روز به روز بیشتر در باتلاقی که خود برای خود ساختهام فرو میبرد و مرا در خود میبلعد ...
میترسم از همیشه با تو بودن همان قدر که میترسم روزی بیدار شوم و تو دیگر گوشهای از ذهن مرا به خود اختصاص نداده باشی و من برای همیشه از دستت بدهم...
نمیدانم که تقدیر چه برایمان رغم خواهد زد ولی میدانم که ما در خلاف هم در حرکت هستیم و برای هیچ کداممان دوربرگردانی وجود ندارد.
و من جز خیالت چیزی ندارم...
