ویرگول
ورودثبت نام
پسرقهرمان
پسرقهرمان
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اگه طلبه ای بخون!(قسمت اول)

دوران ابتدایی بودم که همراه خانواده برای مسافرت رفتیم به شادگان.

(یکی ازشهرهای زیبای اصفهان که شمالیه برای خودش!)

درکنارویلایی که گرفته بودیم زمین چمنی بودکه بچه هاداخلش فوتبال بازی میکردندومنم که عاشق فوتبال بودم تصمیم گرفتم که از این فرصت استفاده کنم ودست وپایی به فوتبال چمنی بکشم!

ازخانواده اجازه گرفتم تابه تنهایی برم پیش بچه هاوفوتبال بازی کنم.

زمین چمنی که روش کراش زده بودم یک خیابون پایین ترازویلای مابودوبا5دقیقه پیاده روی میتونستم به اونجابرسم.

بعدازکسب اجازه لباس وکفش های ورزشیم روپوشیدم تابرم به سمت زمین چمن.

هنوزچندمتری به رسیدن به زمین چمن مونده بودکه دیدم یه روحانی سالمندی داره ازروبه روی من میاد.

چون آدم خجالتی بودم سرموپایین انداختم وتصمیم گرفتم مثل بقیه آدم هابی تفاوت ازکنارش ردبشم چون حتماازمن انتظارسلام کردن داره ومنم کم روترازاین حرف هام!

هنوز ازکنارش ردنشده بودم که دیدم برخلاف من بهم سلام دادبدون این که بی تفاوت باشه یاخجالت بکشه!

یادم نیست که جواب سلامِ اون روحانی پیر رودادم یانه ولی یادمه که اون لحظه شروع جدیدی درزندگیم بودوروی ناخودآگاه من اثرزیادی گذاشت!

برای من سوال پیش اومدکه چرابهم سلام داد؟

اون که حدود60_70سالشه ومن هشت نه سال،

چرااین کاروکرد؟

نکنه منوبا یکی دیگه اشتباه گرفته بود؟!

یااین که کارش پیش من گیربود؟

سال هاگذشت ولذت اون سلامی که اون روحانی پابه سن گذاشته به من دادهنوزتوی ذهنم مونده!

اون سلام باعث شدکه ازهمون کودکی علی رغم تبلیغات منفی گسترده علیه روحانیون هیچ وقت دیدم به این قشرمنفی نباشه!

سلامی که درکودکی ازاون روحانی گرفتم باعث شدکه حس خوبی نسبت به تعالیم مذهبی پیداکنم ومثل خیلی ازدوستانم زمینه ی دین گریزی درون من به وجودنیاد!

بعدازسال هاتازه دارم دلیل سلام دادنش رو میفهمم!



طلبهخاطرهحوزهداستان کوتاهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید