به هر طرف که نگاه می کنم فرزندان انسان را می بینم. فرزندانی که بدنبال تسکینی برای وجود بی قرارشان هستند. عده ای کربلا کربلا صدا می زنند و اشک می ریزند. عده ای در تدارک سفر شمال و پارتی شبانه. دیگری با سودای رابطه ای جنسی در پی بدنی زیباتر و شیرین جان تر است. آن دیگری در پی مال و مال و مال. نمی دانم شاید من اشتباه می بینم. گویا همچون کودکانی هستند که مادرشان را گریه کنان صدا می زنند. این که این انسان ها دلتنگ و غمین هستند حرفی نیست. معتقدم ما انسان ها دلتنگ یک چیز می شویم. آن هم خودمانیم. خودی که یک عمر ندیدیم. خودی که در تمنای یک آغوش، شب ها بی خواب شد و در اوج شادی لج کرد و خوشحالی را بدل به اشک. همان خودی که در حمام، در خیابان، در تاریکی پیاده رو؛ اشک ریخت اما آرام نگرفت. ما نامش را نهادیم دلتنگی، سختی روزگار، غم و هزاران هزار واژه دیگر. همان خودی که تا رسیدیم شادی کنان برقصیم چنان کلاه مان را از سرمان برداشت و نشست که گویا خود ندیده بود چطور ساخته بودیم. نمی دانم من چیزی را. اما می دانم که تا نفهمیمش شب همان است و روز همان. من چه را صدا می زنم؟ نمی دانم...
و ما چقدر این خود را به هر که و هر چه جز خود فرافکندیم.
او دیگر با من غریبی می کند.
02101505.4 - 14502005.4 - 09490806.4
i_know_nothingg@ - تل