جدیدا دارم عباس کیارستمی رو میشناسم آدمی که به نظرم نماد سادگی و عمق بوده. آدمی که میتونست از کنارِ روزمرهترین چیزها عبور کنه و توی همون لحظه، جادویی خلق کنه که تو رو به فکر فرو ببره. نگاهش به دنیا، انگار یه جور پذیرش بود؛ قبولِ همین چیزی که هست، بدون تلاش برای تغییرش. اما این شعرش... راستش، برام خیلی عجیبه.
اکنون کجاست؟
چه میکند؟
کسی که فراموشش کردهام...
میدونی؟ بعضی سؤالها تو خودشون یه جور تناقض دارن. اینجا حرف از فراموشی زده، اما سوالهایی که میپرسه، انگار از دلِ یه یاد عمیق و موندگار اومده. انگار همین پرسیدن، یعنی هنوز چیزی هست که نتونستی به طور کامل ازش بگذری.
شاید این شعر، بیشتر از اینکه درباره کسی باشه که نیست، درباره خود آدمه. درباره اون چیزی که تو وجودت مونده، حتی وقتی فکر میکنی تمومش کردی. ولی شاید جوابش این نیست که چرا هنوز بهش فکر میکنی. شاید اصلاً نیازی به جواب نباشه. این سوالها، یه تلنگرن؛ که بهت یادآوری کنن گذر کردن، فقط فراموش کردن نیست.
گاهی پذیرش به معنای اینه که قبول کنی یه چیزی، یه خاطره، یه آدم، یه لحظه، بخشی از تو شده. نه برای اینکه همیشه باهاش زندگی کنی، بلکه برای اینکه بهش اجازه بدی جایی توی وجودت باشه و دیگه مقاومت نکنی.
بعضی سؤالها رو نمیپرسن برای اینکه جواب بگیرن. میپرسن چون نمیتونن نپرسن. مثل وقتی که صدای یه ترانه قدیمی میپیچه تو هوا یا بوی آشنایی بیهوا از کنار رد میشه... همون لحظهای که یه چیزی تو دلت میلرزه، ولی نمیخوای بفهمی چرا.
گاهی فکر میکنم شاید این شعر یه جور بازی باشه. اینکه خودت رو قانع کنی چیزی رو که فراموش کردی، دیگه مهم نیست. ولی خب، سوالی که ته دل آدم میمونه، همیشه از جنس فراموشی نیست. انگار یه رد پا از یه راه دور، یه صدای محو از یه جایی که نمیخوای برگردی بهش.
من اگر جای کیا رستمی بودم نمی پرسیدم «کجاست؟» چون بخوام بدونم. نمیپرسیدم «چه میکند؟» برای اینکه بفهمم. فقط میپرسیدم... چون این سؤالها، یه جور آینهان. آینهای که نمیخوای توش نگاه کنی، ولی گاهی... گاهی از گوشه چشم، خودت رو میبینی که هنوز اونجا ایستاده. شاید نزدیکتر از چیزی که فکر میکردی.