آذر رسید. فقط سی روز از پاییز مونده. این روزها انگار همهچیز داره میره به سمت خاموشی. از صبح زود تا حالا، تو جزئیات پروژههام غرق بودم، اما وقتی خورشید پاییزی از پنجره تابید و آهنگ از اسپیکر پخش شد، یهو همه چی عوض شد. چشمم به پنجره افتاد، به برگایی که همه حیاط رو پوشوندن، و توی آهنگ گم شدم.
اون رفت، اون رفت برای همیشه.
کاش میموند…
چه حیف! نمیشه این حس، اون حس…
دیگه تکرار نمیشه.
اون رفت، ولی هنوز یه چیزی تو قلبم جا مونده. یه حس کهنه و عمیق، مثل زخمی که هیچوقت خوب نمیشه. اما این بار، همه غمِ رفتنش تو یه چیز جمع شده، تو یه تصویر که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه: چشماش.
میدونم باید محکم باشم. میدونم نباید خودمو به یه نفر یا یه حس بند کنم. اما آخه چطور؟ وقتی چیزی که دلت میخواست برای همیشه داشته باشی، از دست میره، محکم بودن فقط یه حرف میشه. من که هنوز تو خاطراتم گیرم. هنوز بهش فکر میکنم. ولی باید یادم بمونه که زندهام، که زندگی ادامه داره، حتی اگه اون دیگه نباشه.
من تورو میخوام، اما آزاد.
که غم هیچوقت سراغت نیاد.
من آرزو میکنم برایت،
اشک میریزم برات، نه تو غم، بلکه در شادی.
اگه میتونستم، برمیگردوندمش، ولی نه مثل قبل. یه جوری که آزاد باشه، که هیچ غمی دور و برش نباشه. فقط میخواستم خوشحال باشه، حتی اگه این خوشحالی با من نباشه. حالا دیگه فقط میتونم براش دعا کنم. فقط میتونم بگم: کاش هرجا هست، آروم باشه.
اون رفت، اون رفت برای همیشه.
کاش میموند...
چه حیف! این حس، اون حس…
دیگه تکرار نمیشه.
چشماش، چشماش…
آهنگ تموم میشه، ولی من هنوز تو همون لحظهام. برگا همچنان تو حیاط میریزن، باد هنوز میزنه. و من؟ هنوز دارم به اون فکر میکنم. به رفتنش، به حسرت موندنش، به چشماش. چشماش...
چشماش، چشماش…
یه دریای آبی بیپایان،
پر از قایقهایی که هیچوقت مقصد ندارن.
چشماش... همون نگاه لعنتی که هنوز هم گاهی حسش میکنم. وقتی نگاهم میکرد، انگار یه دنیا حرف میزد. اون عمق، اون آرامش، اون موجی که هر بار از توش رد میشد، چیزی تو قلبم فرو میریخت. چشماش مثل دریا بودن، هم قشنگ، هم خطرناک. جایی که میخواستم توش غرق بشم، ولی حالا فقط خالی بودنش مونده.
وقتی میبستمشون، انگار همه دنیا توی اون نگاه قایقهای کوچیکی بودن که راهشونو گم کرده بودن. حالا دیگه فقط خاطرهشون مونده. وقتی آهنگ میگه "چشماش"، یه چیزی تو دلم چنگ میزنه، یه حس که نمیشه وصفش کرد.
چشماش…
چشماش…
تو اوج خنده، چشماش.
این چشما دیگه نیستن. اون برق، اون عمق، اون همه حس، دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. هر بار که یادش میافتم، میفهمم که همه چیزی که از اون مونده، تو همون چشما خلاصه شده بود. همه غم، همه حسرت، همه چیزی که نمیتونم برگردونم.
اون رفت، برای همیشه. اما چشماش… چشماش هنوز اینجان. توی ذهنم، توی خوابهام، توی هر چیزی که نگاهم بهش میافته و به یادش میندازه. چشماش… همونجا که قلبم جا مونده و هر بار که یادش میکنم، یه تیکه از وجودم فرو میریزه