چشم هایم را باز کردم، تا چشم کار میکرد بیابان بود...
از لا به لای ترک های زمین اتش زبانه میکشید و صدای فریاد های متعدد فضا را پر کرده بود.
به سمت صداهایی که می امد دویدم که غول بزرگی از جنس خمیر مذاب از داخل زمین بیرون
امد و به من خیره شد...
قطرات عرق نه از روی گرما بلکه از ترس بر روی پیشانی ام نقش بسته بودند؛ غول بوته ای خار شعله ور بر روی
پشتم گذاشت و گفت: اگر میخواهی زنده بمانی این خار ها را تا انجا حمل کن...
و با تنها انگشتی که داشت مسیر را نشان داد...
با تعجب گفتم: اما این خار ها تبدیل به خاکستر میشوند؛ خندید و گفت: اتش جهنم هرگز خاموش نخواهد
شد...