saheljavaheri
saheljavaheri
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

خوابم را با کوله باری از اتش دیدم

چشم هایم را باز کردم، تا چشم کار میکرد بیابان بود...

از لا به لای ترک های زمین اتش زبانه میکشید و صدای فریاد های متعدد فضا را پر کرده بود.

به سمت صداهایی که می امد دویدم که غول بزرگی از جنس خمیر مذاب از داخل زمین بیرون

امد و به من خیره شد...

قطرات عرق نه از روی گرما بلکه از ترس بر روی پیشانی ام نقش بسته بودند؛ غول بوته ای خار شعله ور بر روی

پشتم گذاشت و گفت: اگر میخواهی زنده بمانی این خار ها را تا انجا حمل کن...

و با تنها انگشتی که داشت مسیر را نشان داد...

با تعجب گفتم: اما این خار ها تبدیل به خاکستر میشوند؛ خندید و گفت: اتش جهنم هرگز خاموش نخواهد

شد...

نویسندگیداستانکفانتزیجهنمرمان
یه نویسنده تازه کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید