در حالی که به نظر میرسد زندگی خود دیوانه باشد، چه کسی می داند مرز دیوانگی کجاست؟!
مرگ؟ کدام نوع مرگ؟ میخواهی خودکشی کنی؟ شاید هم دنبال همان تصادف وحشتناکی! یا خواستار بیماری لاعلاجی؟ نظرت راجب سرطان یا ایدز چیست؟ انتخاب تو کدام است؟ برای خودکشی فکر کرده ایی؟ خوردن ۳۰ قرص یا مرگ موش؟ سیاه نور هم بدک نیست؛ البته اگر اصلش را پیدا کنی! به من نگو که طناب دار خریده ایی! میترسی، مگر نه؟ من هم میترسم عزیزکم. گاه انقدر میترسم که به بستری شدن در آن تیمارستانی فکر میکنم که برای جنازه های از جنگ برگشته تاسیس شده بود. پوشیدن لباس های سفید. تخت سفید. اتاق سفید. می گویند اگر به جنون رسیده باشی اتاق مخصوص به خود را داری. چه پیشنهاد چشم گیری! برای منی که بوی اتاق نبرده ام واقعا وسوسه انگیز است. حتی میگویند غریبه های زیادی به دیدنت می آیند و حرف هایت را میشنوند و مینویسند.
یعنی تو میخواهی بگویی فقط چند قدم با محبوبیت بین مردم شهر فاصله دارم؟ چه خوب. شهر کوچک همیشه چنین مزایایی دارد. البته این معروفیت ممکن است کشوری شود! این، زمانی امکان دارد که آن مشاور یا روانشناس یک بلاگر اینستاگرامی باشد! فکرش را بکن... یک سری استوری یا شاید هم چند پست از صفحه غریبه ایی به تو تعلق میگیرد.
میتوانی برایش مفید باشی؛ چون هر چقدر دیوانه باشی و مرضی که داری اسم قلمبه ایی داشته باشد، پست مثل دینامیت عمل میکند انقدر دست به دست میچرخد تا در عرض ۲۴ ساعت ۱۰۰ هزار نفر دنبال کننده به خودش بگیرد. حداقل میتوانی به خدا بگویی من جایی، برای کسی مفید بودم و دلیلی برای پیشرفت و شکوفایی. الان دیدن جهنم هم برایم نوش است؛ چون به عنوان یک انسان کار خود را کرده ام. دیگر نیش زدن مار و از گیس آویزان شدن ترسی ندارم
حداقل در آن لحظه آزادم، حتی اگر دردی داشته باشم.
از خودکشی هیچ سخن مگو که تا خود صبح صد ها پاراگراف دلیل دارم. میگویند در آن دنیا اعضای بدنت سوگند یاد میکنند؛ بابت تمام آنچه حرف زده اند، هر کاری که انجام داده اند، هر مکانی که پا گذاشته اند،هر چیزی که شنیده اند و هر آنچه که خورده اند! ممکن است حرف باشد یا طعام. شایدم احساس! این فقط یکی از دلایل بی سر و پای من است و همین کافیست. دستان عزیزم را دوست دارم. هر چند موقعی که کله ام بوی قورمه سبزی میداد از همین دستان متنفر بودم. ولی الان دوستش دارم. از من برای من مینویسد. چون هیچ وقت غرور نداشته ام اجازه نمیداد که از کسی بخواهم تا تمام هر آنچه که از مغزم میگذرد را واو به واو بنویسد.
به چه کسی میگفتم؟ دختر همسایه؟! بیخیال غریبه، من حتی برای نوشتن تمام این حرف ها شک و تردید های مخصوص به خودم را دارم. از اینکه چگونه بنویسم تا اگر روزی آشنایی خواند، نداند از که و برای چه کسی است؛ میدانی که چه میگویم؟
اینجا دیگر بویی از داستان های سریالی نبرده است. حتی حال و هوای خط اول با جمله ایی که با چشمانت دنبال میکنی زمین تا آسمان فرق میکند. همین قدر بی ربط است. واقعا تا اینجا خوانده ایی؟ چقدر زیبا. بیا بگذریم چون اگر ادامه دهم سر از حرم امام رضا در می آوریم! همین قدر بی ربط.
کجا بودم؟ ناکجاآباد. الان که این متن را مینویسم ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ است و فقط ۲۰ دقیقه تا ۱۰ شب فاصله دارم. شاید هم فاصله داریم. خدا می داند دقیقا که به سرم میزند تا در ویرگول بنویسم! (۱۹ مرداد ۱۴۰۳)
خیلی وقت بود نمی نوشتم. البته قلمم بی جان تر از همیشه شده است. در ماه کبود مینویسد تا نوشته باشد؛ برای اینکه ثبت کند برای غریبگان عالم. غریبگان درست است یا غریبه ها؟ ندانم. گاه احساس میکنم که هیچ ندانم. معلوم است که ندانم. ولی من از همین زیاد دانم ها نمیدانستم.
اکنون که در ویرگول مینویسم برای بار دوم یا شاید هم سوم این متن را ویرایش میکنم. چون هدفم این بود این دفعه خبری از پرش فکری گاه و بی گاهم نباشد. صحبتی از عاشقانه های نافرجام غم آلود نباشد. صحبتی از دور نباشد؛ که اگر دور آدم بود، می کشتمش. این گونه میتوانستیم بگوییم که نیمی از جهان خلاص شده اند. ولی نه! من منصرف شده ام. میگویم این هم حکمت خداست و میگذرم.
صبر، جنگ، انتظار.
صبر برای رسیدن، جنگ برای رسیدن و انتظار هم برای رسیدن. اینکه ارزشش را دارد یا ندارد را نمیدانم. پس در عینی که تلاش های سلسله وارم وجود دارد، خود را به موج آرام سرنوشت میسپارم؛ تا هر کجا خواست برود. میخواهم آن مرز را ببینم؛ مرز دیوانگی را..