میخوام بنویسم از باد.
میخوام بنویسم از چشمهای مستی که روزی منو دیوانه خودش کرد و رفت.
میخوام بنویسم از آدمای مختلف که هرکدوم چجوری شگفت زدم کردن و میکنن.
میخوام بنویسم از اون دوستی که عشقش به پول و قدرت منو به وجد میآورد.از اون شبی که گفت میخوام ببرمت بانک و توی مه نارنجی جاده منو رسوند به یک شهرک صنعتی و با اشتیاق تمام شروع کرد به بررسی وجب به وجبش.
میخوام بنویسم از کسی که نیمه شب موقعی که سیگارش رو روی لبش میذاشت بهم گفت:«درسته ضرر داره ولی بد نیست»از اون اولین شب دیدارمون که منجر به حرف زدن تا طلوع صبح شد.
میخوام بنویسم از اون دوستی که نظر من بی توجه و بی میل به آشپزی رو با ساختن یه خاطره به کلی عوض کرد.کره رو انداخت رو ماهیتابه و با یه ظرافت خاصی گفت:بیا نزدیک و بو کن....
میخوام بنویسم از رابطه عاطفیای که نمیدونم چجوری شروع شده و چجوری همچنان ادامه داره.از دختر شیرینی که نمیتونه باور کنه دوستش دارم و منم نمیتونم باور کنم که دوستم داره.
میخوام بنویسم از فردی که عشقش به طبیعت حسادت رو توی من زنده کرد. از لبخندی که به لبم میاره وقتی میبینم با تمام احساس درخت رو به آغوش میکشه.
میخوام بنویسم از دوست عجیبم که برای فرار از زیر سایه پدر ضعیفش بودن، آمریکا که نماد قدرت و آزادیه رو جایگزین پدرش کرده. از طرز فکر عجیبش و دم به دیقه از آمریکا مثال زدنهاش.
میخواستم بنویسم بنویسم و بنویسم.
ولی کسی اینو از من نخواست. کسی نخواست من حرف بزنم و تعریف کنم. کسی حوصله شنیدن نداشت. کسی مشتاق نبود.
تنها جایی که ازم خواسته شد که بنویسم سر برگه امتحان بود.