به دنبال من به طرف رشته روانشناسی میشتافتم و خود را دانشجوی روانشناسی خطاب میکردم. به دنبال کسب هویت از اسم روانشناسی بودم. به دنبال خانه در مرکز مشاوره بودم. دنبال ژست عمیق بودن در کتاب های روانشناسی و رمانها بودم و حالا تزویر همه این اعمال را میبینم. انگار چیزی دیگر متعلق به من نیست و من متعلق به هیچ جا نیستم.
احساس تنهایی و ناراحتی میکنم.از طرفی خسته از جنگهایی که پی در پی با خود داشتم و از یک طرف اشتیاق برای کشف چیزهای جدیدی که دیگر حتی نمیدانم برای چه به دنبالشان میگردم.
روایت ها به صورت پی در پی در جلوی چشمانم فرومیپاشند و من مضطرب فقط تماشا میکنم؛ به امید کشفی تازه.
این همه خشم به پدر و مادربزرگم از کجا آورده بودم؟ و چرا این همه با خودم آنرا حمل کردم؟
پرده های صحنه نمایش به کنار میروند و همزمان من هم از صحنه زندگی خودم دورتر و دورتر میشوم.
هرچه بیشتر خودم را میشناسم از خودم دورتر میشوم.
غمگینم
برای شادی و لذتی که این همه سال از خودم دریغ کردم و میکنم.
کدام من حقیقی است؟

کدام من حقیقیست؟