از دوران کودکی تا کنون، زندگی من فرش قرمزی رنگارنگ و مملو از تردستیهای خارق العاده بوده. پر از شعبدهبازها. شعبده بازهایی که یکی از حقههاشان چاخان گفتن است. از دوران دبستان تا به حال، نزدیک به تمامی ترکیبهای قابل چینش از داستانها و موقعیتها و شخصیتها و قهرمانها و چالشها را که در کنار یکدیگر یک چاخان را تشکیل میدهند، دیده ام و شنیده ام. قصهها و روایتهایی که انگار از داخل بطری پلمپ شدهای که سالها در اقیانوس با جزر و مد آب این طرف و آن طرف میرفته و آخر خودش را در ساحل یافته، در آمده باشند. افسانه هایی که گویی نیمه شبی در خواب رمان نویسی دائمالخمر به او الهام شده باشند. جن های دیده شده در زیرزمین مدرسه و بسم اللهی که همه شان را به فنا داده. جنهای دیده شده از توی آینه و دیوارهایی که بر اثر شلیک گلوله شاتگان به سمتشان سوراخ شدهاند. در ادامه هم پدر و مادری که بعد از برگشتن به خانه و دیدن باریکه نوری که از توی سوراخ کنار لوله بخاری بیرون میجهد و بعد با برخورد به آینه از سوراخ دیگری که زیر کلید چراغ دستشوییست خانه را ترک میکند، به فرزندشان برای جسارت مثال زدنیاش در برابر جنها افتخار میکنند. مدرسه فوتبالی در ارومیه که از شاگردانش برای بازی کردن در تیم نونهالان بارسلونا، بازیکن انتخاب میکند، به آنها زبان اسپانیایی یاد میدهد و یک راست میفرستدشان بغل مسی، حتی مربیهایی از اسپانیا به شهر ارومیه فرستاده شده تا گنجهای فوتبال آینده این دنیا را شخصا از زیر خاک در بیاورند و گرد و غبار و کثیفی دورشان را پاک کنند تا اولین نفراتی باشند که برق زدن باریکههای طلای روی آن را میبینند. مدرسهای در رشت که ستِ لباس ورزشی تمام تیم های فوتبال دنیا در تمام قارهها و کشورها را دارد تا دانش آموزان گرامی در زنگهای ورزش به انتخاب خودشان به تن کنند. داییهای خلافکار و سرکش و دخترباز که به خواهرزاده خود حالی میدهند و یک پارتی شبانه مهمانش میکنند. دخترهای پارتی هم نامردی نمیکنند و یک دل نه صد دل عاشق چاخان گوی قصه ما میشوند. کسانی را دیدهام که سعی کردهاند شنوندگان را قانع کنند در ایران، کشوری در خاورمیانه، در شهر کرج، دختری شبیه به یکی از بازیگران هالیوود با غربیترین چهره ممکن، با موهای بلوند و چشمهای سبز، جنیفر لارنس، وجود دارد و از قضا دوست دختر سراینده چاخان هم هست. سوگند خورندهای را دیدهام که به قرآن و جان مادر و پدر و امام حسین قسم میخورد که از بین تمام حروف و کلماتی که در زبان فارسی با جایگشتهای مختلف میشود انتخاب کرد و کنار هم نشاند و جملهای در جواب به یک مسئله از کتاب علوم نوشت، او و نویسندگان کتاب گام به گام به شکل کاملا ناآگاهانه و غیرارادیای، دست به انتخاب یکسانی زدهاند.
راستش را بخواهید، بعد از این همه چاخانی که شنیدهام بالاخره ریتم و روند چاخان دستم آمده. مثل کمدینی که از لحظه شروع شدن جک میداند کشتی که سوار آن است، راهی کجاست و به کدام کوه یخ برخورد خواهد کرد. حقیقت این است که پی بردن به مفهوم و مقصود یک چاخان، کند و کاو جان فرسایی نمیطلبد. "نود و نه درصد چاخانها" مواد توی لولههای فاضلابی هستند که با مواد مختلف از حمامها و دستشوییهای خانههای مختلف، با ترکیبهای متفاوت آمدهاند و همگی آخر به یک منبع بزرگ پر از کثافت میرسند. در ساختار مقدمه، بدنه، نتیجه، چاخانها نتیجه نیستند، آنها مقدمه و بدنههایی هستند که در نهایت همه به همان منبع بزرگ میرسند، به یک نتیجه، "من خفنم". حدود ده سال پیش اتفاقی افتاد که باعث شد پیشتر بنویسم "نود و نه درصد چاخانها...". آن اتفاق من را با یک درصد دهشتناک از میان تمام چاخانهای جهان آشنا کرد.
اسمش ب.ن بود. همکلاسی کلاس دوم من. از نحوه راه رفتن و حرف زدنش، معلوم بود خانواده خیلی فرهیختهای ندارد. یک قلدر به تمام معنا. روی صورتش پر از رد چنگ بود. توی حیاط مدرسه خیلی شلوغی میکرد و با بقیه بچهها دعوا میکرد و کتک میزد. توی کلاس مدرسه خیلی شلوغی میکرد و با بقیه بچهها دعوا میکرد و از معلم کتک میخورد. یک روز به همان دلیلی که همه آدمهای هشت سالهی دیگر، سر صحبت را با یک همکلاسی باز میکنند به او گفتم:
- بازی دیشب رو دیدی؟
- کدوم بازی؟
- تراکتور و پرسپولیس. 3 – 1 شد.
- کی برد؟
- تراکتور.
- نه.
- یعنی چی؟ تراکتور 3 -1 برد. پوز پرسپولیس رو مالیدن به خاک.
- نه. پرسپولیس برد، من خودم دیدم. پرسپولیس 3 – 1 برد. علی کریمی همه گلها رو زد.
- علی کریمی که تو تراکتور بازی میکنه. پارسال تو پرسپولیس بود.
ب.ن ادامه داد. میشنیدم که میگوید همه چیزهایی که ما در تلویزیون میبینیم غیرواقعیست. دروغ است. آن شبکه تلویزیونی با آرم سه تا میله دراز و متوسط و کوتاه نارنجی رنگ، شبکه سه نیست. قلابی است. میگفت در تلویزیونِ خودش دیده که علی کریمی توی پرسپولیس بازی میکرده. سه تا گل خوشگل به تراکتور زده و پیروزی بازی را برده. میگفت از شبکه سه بازی را میدیده، از شبکه سه واقعی! گویی که او حقه مخوف سیاستمداران را کشف کرده بود و فهمیده بود انسانها را از سالها پیش در یک جهان ساختگی زندانی کردهاند. و موفق شده بود از طریق یک تلویزیون مخفی با دنیای واقعی که آن بیرون است ارتباط برقرار کند. نمیدانم آن کودک هشت ساله، آن زمان THE TRUMAN SHOW را دیده بود یا نه ولی این اولین مواجهه من با چنین افسانهای بود.
دروغ به تنهایی پیروز نمیشود. وقتی خود آن مفهوم غیرواقعی سرهم شده را بندازید جلوی دوربین و ازش بخواهید کاری بکند، چیزی به دست نمیآورید. او وقتی تنها در رینگ باشد، کاری جز به اطراف نگاه کردن و سر خاراندن بلد نیست. دروغ به خودی خود معنا ندارد. در تنهایی، حتی بازنده هم نیست. او در کنار حقیقت رنگ پیدا میکند. وقتی دروغ و حقیقت مثل دو تا خروس جنگی به جان هم بیافتند، تازه ماجرا شروع میشود.
دروغ گفتن هم مثل همین است، این که حرفی از دهان شما بیرون بیاید، اشارهای با چشم یا دست بکنید، با انگشتانتان پیامی بنویسید، یا هر کار دیگری بکنید و چیزی دروغین را خالی خالی به خورد مخاطب خود بدهید مثل این است که مربی تیم منتخب جهان باشید، رونالدینیو همه را دریبل میزند و کار را تمام میکند، بدون اینکه شما به زحمت بیافتید. کلکهای واقعی را آنهایی سوار میکنند که دروغ را در برابر حقیقت قرار میدهند. خروس جنگیشان را خوب غذا و تمرین میدهند تا حقیقت را بدرد. آنهایی که جسد حقیقت را خونین داخل رینگ ول میکنند و رو به تماشاگران فریادزنان به سینهشان مشت میکوبند. از بین تمام چاخانگوهایی که تا به حال دیدهام فقط ب.ن توانسته بود این کار را بکند. بعد از آن ادعای شگفتآور، من همان جا کنار رینگ ایستاده بودم. چشم به چشم حقیقت دوخته بودم و جان دادنش را تماشا میکردم. ب.ن هم روی شانه چاخانی که سرهم کرده بود میزد و عرقش را با حولهای پاک میکرد. با حولهای که عکس من روی آن بود.