چه میشود اگر روی سنگ قبر دوربینی نصب کنیم تا از چهره کسی که به نام و عکس و تاریخ تولد و فوت عزیزش خیره شده، عکس بگیرد. از آن چهره پشیمان و خالص. از آن مرگآگاهی گذرا. از آن چهرهای که مثل کودکی با سر پایین قول میدهد اشتباهش را تکرار نکند ولی فردا بعد از ظهر، پدر و مادرش دوباره با اتاق به هم ریخته و رنگ پاشیده روی فرش و سر جدا شده عروسکش مواجه میشوند. آن صورت مبهوتی که غرق در جمله های سخنرانی های الهی قمشه ای درباره مرگ است را البته میتوان به آسانی بیدار کرد. با شماره تلفن یا نامی که در جنوب غربی یا شرقی سنگ قبر زده میشود. تبلیغ سنگ قبر فروشی! از پای سفره تمام نشدنی از خوراکیها و غیرخوراکیهای خوشطعم بهشت خدواند، از مکیدن شیره زندگی، از آبتنی کردن در حوضچه اکنون و از پرواز بیپروا بر فراز آسمان ابدیت، یک راست پرتت میکند پای خورشت کرفسی که با برنج شفته مزین شده. ناگهان، تقلای ممتد برای توسعه مارکتینگ و پول درآوردن را به چشم میبینی. بوی لباس گندیده و کثیف تراشکارها را میشنوی. صدای گوش خراش سنگ بر را میشنوی. زن پیر تنهایی را میبینی که 13 ساعت بعد از مرگ ناگهانی همسر عقیمش، با لباس مشکی و چشمانی سرخ و پر از اشک، از فروشنده برای سنگ قبر تنها همنشین زندگیاش تخفیف میخواهد.
«بریل» کلمه ای بود که در جنوب غربی سنگ قبر مادربزرگم زده بودند. قبری دو طبقه. حالا من و پسرعمویی که پسرخالهام هم هست، باید از سمت پشت ساختمان غسالخانه، راه را میگرفتیم و میرفتیم تا در سمت چپ خیابان، بین تمام مغازهها، «بریل» را پیدا کنیم. بریل هم ترتیب برداشتن سنگ قبر را میداد، تا پدربزرگم را که به تازگی فوت کرده بود، کنار مادربزرگم دفن کنند.
بیشتر آدمها از آگاهی همیشگی انسان از دنیای درون و پیرامونش گله میکنند. از تحلیل دائمی دادهها در مغز انسان، حتی در زمان خواب. از اینکه بار زندگی و زحمات و دلهرهها و التهابهایی که همراه خود میآورد، بیش از توان انسان است و ای کاش میشد، هر از چند گاهی برای مدتی این بار را گذاشت زمین و نفسی تازه کرد. ولی گویا ما همگی بچههایی هستیم که خانم ناظم تنبیه کرده و دو دست و یک پایمان را بالا نگه داشته. و حالا خانم ناظم سختگیرتر از آن است که اجازه دهد پایمان لحظه ای زمین را لمس کند. خیلیها به دنبال کلیدی هستند که بفشارند و ثانیه ای بعد، بی این که متوجه باشند یا تلاشی بکنند برای مدتی که خودشان از قبل تعیین کرده اند به خواب بروند. بعضی افراد هم در تصمیمی که شاید لحظه ای و نه از روی دانش و تفکر می گیرند، به دیوانگان رشک بیجا و مسخرهای میورزند که چه خوب که نمیدانند و نمیفهمند. انتخاب کردن یا نکردن گزینه «پاک کردن صورت مسئله» نیازمند تامل عمیق و طولانیتری است.
من اما فکر میکنم خانم ناظم بالای سر ما آنقدرها هم بداخلاق نیست. شاید حتی گاهی با دست خودکارش را روی زمین میاندازد تا زمانی را که زیر میز برای برداشتن آن صرف خواهد کرد، به رباط صلیبیمان برای استراحت، هدیه دهد. بسیار تجربه کردهام که در عمق چشمانی که به زمین خیره شدهاند یا دستانی که کار میکنند و پاهایی که وول میخورند، اغمایی سخت عمیق دیده میشود. دستانی که کار میکنند و پاهایی که وول میخورند و خانم ناظمی که روی میز خوابش برده. اغمایی که گاهی آنی است، گاهی برای چند دقیقه، گاهی برای چند روز و گاهی برای سالها! جاروکش سنگ قبر فروشی «بریل» جزو نفراتی بود که در حال غرق شدن در یکی از همین اغماها دیدم. طوری که حتی دست و پایی هم برای نجات پیدا کردن، نمیزد.
وقتی یکی از کارکنان غسالخانه با خونسردی کامل، طوری که انگار رخت چرکهایمان را برای شستشو تحویلش داده باشیم، با سیگاری بر لب و کفشهایی نو که واضحا اولین بار بود که میپوشیدشان، هزینه کفن یا پتو یا هرچیز دیگری که سر در نیاوردم را ازمان گرفت، از کنار نیمکتهای خالی از مادرها و پدرها و فرزندان و نوهها و خواهرها و برادرهایی که تا چند ساعت بعد قرار بود روی آنها برای عزیز از دست رفتهشان گریه کنند، رد شدیم. به مغازه «بریل» رسیدیم. یک محوطه مقابل مغازه بود که در کنارههای آن سنگها را به دیوار تکیه داده بودند. نمونه کارهایی از هنرمندیشان برای صاحبانی که هرگز ندیدهاند. یک بخاری هم که بازی گرم کردن هوا را به تابستان باخته بود، کنارشان خاک میخورد. درِ مغازه بسته بود و مردی که کمتر از 25 سال سن داشت، گرد و خاک اطراف را بدون خاکانداز جارو میکرد. پشتش به ما بود و برای همین متوجه حضورمان نشد. گرچه بعدا فهمیدم حتی اگر رو به ما ایستاده بود هم دو هزاریاش نمیافتاد. حتی اگر کل دور سرش را چشمهایی احاطه میکرد و میتوانست دید پاناروما داشته باشد، حتی اگر تراشهای توی مغزش کار میگذاشتند که از موقعیت همه آدمهای دنیا باخبرش میکرد، باز هم نه. دو پسر، یکی جوان و یکی نوجوان نزدیک جاروکش شدیم. اسم صاحب مغازه یادم نیست. چیزی شبیه به «رحیمی» بود.
- سلام، ما میخواستیم سنگ قبرمون برداشته بشه. قبرمون دوطبقهست... میدونین. به آقای رحیمی زنگ زدیم ولی جواب ندادن.
بعد از اینکه سلاممان را شنید، برگشت و جواب سلام داد ولی جارو کشیدنش را متوقف نکرد. قدش کوتاه بود و اگر فقط کفشهایش را میدیدی، فکر میکردی 12 سالش است. دو سه ثانیه بعد همینطور که جارو را ثابت توی دستش نگه داشته بود گفت:
- سلام. من نمیدونم، خودشون الان دارن میان، صبرکنین بیان با خودشون صحبت کنین.
- ما بهشون زنگ زدیم ولی جواب ندادن. شما شماره دیگهای ازشون ندارین؟
- خودشون الان میان.
این ها را با عشوه مُنشیِ از خود راضیِ 7 قلم آرایش کردهای که با دهان باز آدامس میجود نگفت، مثل بچهای صحبت میکرد که والدینش قبل رفتن از خانه به او گفتهاند در را روی کسی باز نکند. دوباره شروع کرد به جارو کشیدن. جارو کشیدنش از چرخاندن دی وی دی قبل از گذاشتن توی درایور بیفایدهتر بود. خاک انداز دستش نبود و از همه مهمتر محوطه ذاتا خاکی بود. خاکی را از خاک پاک میکرد؟ کف استخر پر از آب را مگر میشود با سشوار خشک کرد؟ به همه اینها وقتی دقت کردم که هر بار آن جارو روی زمین کشیده میشد، صف غبارها توی دهان و بینی ما و خودش میرفت. چند لحظه بعد با جارو از بین من و پسرعمویم حرکت کرد و چند قدم جلوتر، دوباره گرد و غبارها را با صفهای مرتب راهی کلاسهایشان کرد؛ دماغ من و پسرعمو و خودش.
- امکانش هست شما یه زنگی بهشون بزنین؟ ما عجله داریم. تا ساعت 11 باید آماده بشه. (ساعت 9 بود)
خاطرم نیست که تسلیت گفت یا نه. ولی خوب یادم هست که بارها ما را جلو و عقب و چپ و راست، همراه خودش و جارویش میکشید، مثل رقص تانگوی آل پاچینوی کور و زنی تازه کار در «بوی خوش یک زن». ما آن زن تازهکار بودیم و او آل پاچینو، که با صلابت تمام و چشمانی یخ زده، تابمان میداد. پیچ و تاب در میان غبارهای از گور برخاسته. کور بود، اما از ناحیه مغز. در اغما فرو رفته بود. خانمِ ناظمِ بالاخانهاش روی میز خوابش نبرده بود، مرخصی گرفته بود و بچهها را در مدرسه تنها گذاشته بود. بچهها زیرکانه یک پایی که بالا گرفته بودند را برای لحظاتی روی زمین نگذاشته بودند، از ستونها بالا میرفتند و از لوسترها آویزان میشدند. توقف تحلیل دادهها. این اتفاقی بود که برایش افتاده بود.
هر بار هم همان حرفهای قبلی را تکرار میکرد. البته این را هم میگفت که تازهکار است و خودش درباره این کشتار سنگ قبرها برای رستاخیز دوبارهشان چیزی نمیدانست. این یکی را با لبخند میگفت و سرش را هم مثل یک عروسک فنری در ماشین در حال حرکت تکان میداد. حتی برای یک آن هم حساسیت کار را درک نکرد. بالاخره راضی شد با رحیمی تماس بگیرد. کودک 12 ساله حالا میخواست با والدینش مشورت کند تا مردی را که از پشت آیفون ادعا میکند مامور آبیاری هست به خانه راه بدهد یا نه.
- دو نفر اومدن اینجا میخوان قبرشون برداشته بشه. دوطبقهست. امروز خاکسپاری دارن.
عاجزانه از او میخواستیم تلفنش را بدهد تا شخصا با رحیمی صحبت کنیم. گوشی یازده دوصفرش را روی گوشش گذاشته بود و به زمین خیره شده بود. بارها به ما نگاه میکرد، همان جمله قبلی را تکرار میکرد و دوباره با چشمانی گرد به زمین خیره میشد.
- بله، میخوان قبرشون برداشته بشه. قبرشون دوطبقهست.
انگار مرد پشت تلفن مامور پلیس بود و ما دو جنایتکار فراری تحت تعقیب. حالا پلیس از او میخواست بدون اینکه ما متوجه قضیه بشویم، شرایط را مدیریت کند.
تا اینکه صدای پدرم را از پشت سرم شنیدم. رو به ما گفت:
- با رحیمی صحبت میکنه؟
با سر تایید کردیم. به جاروکش گفت:
- گوشی رو میدین من باهاش صحبت کنم؟
بعد چشمهایش مثل دست چپ پیانیستی که از آن یکی دور میشود تا یک نت کوتاه بنوازد و دوباره کنار دست راست برگردد، به پدرم نگاه کرد و دوباره به زمین خیره شد. بعد گفت:
- میخواین باهاشون صحبت کنین؟
مرد پشت تلفن در نهایت راضی شد که با پدرم حرف بزند. قرار برداشتن سنگ گذاشته شد. چند ثانیه بعد من و پسرعمو از بریل و کوتوله بیست و چندسالهای که هنوز داشت کف استخر پر از آب رئیسش را خشک میکرد، دور میشدیم و به آن سمت خیابان نگاه میکردیم. به پارکی که دو خانم میانسال، در آن ورزش میکردند. به پسرخالهام گفتم:
- کی 9 صبح روبهروی غسالخونه ورزش میکنه؟
بهتان گفته بودم پسرعمویم پسرخالهام هم هست، نگفته بودم؟