امروز نخستین روزی نیست که درمورد سرنوشتم ابهام دارم؛ولی این بار ،سایه اش سنگین تر از قبل بر شانه هایم افتاده است.
راستش را که بخواهید،اگر قصد کنم کتاب حسرت های زندگی ام را ورق بزنم صفحه ی اول آن بازمیگردد به کودکی هایم؛صفحه ای تکه پاره که بارها ورق خورده اما هرگز از کتاب جدا نشده.
روزهایی را به یاد میآورم که بزرگسالان، با کنجکاوی از شغلِ دلخواهِ ما کودکان میپرسیدند. همسنوسالانم در خیالِ پرشورشان، حرفههای رویایی را میبافتند و با ذوقی کودکانه از آنها سخن میگفتند – نقاشی که بومهایش موزههارا میآراست، خلبانی که آسمان را چونان دریایی بیکران فتح میکرد، جَرّاحیِ ماهر که جانها را از لبهی پرتگاه نجات میداد، یا بازیگری که نامش چونان نغمهای جاودان بر زبان ها میچرخید...
اما من؟ من همیشه ساکت بودم.ساکت بودم و در سکوتِ ذهنم، قلم را چونان شمشیری جادویی تصور میکردم؛ نه برای جنگ با دشمنانِ خیالی، بلکه برای نبرد با دیوارهای نامرئیِ انتظاراتِ بزرگسالان.
در حالی که دوستانم از آسمانهای آبی و صحنههای درخشان سخن میگفتند، من در کوچهباغِ کلمات گم میشدم.من دنیایی را تصور میکردم که در آن هر جمله چونان بذری،باغی از داستانها میرویاند؛ و هر حسرت، پلی به سوی ناشناختهها می ساخت.
"نویسنده"..این واژه بر زبانم جاری نمیشد، گویی رازی پنهان بود که اگر فاشش میکردم، چونان پروانهای در طوفان بالهایم را میشکافت.
که میداند؟..شاید روزی قلم کهنه ام را از صندوقچهی خاطرات کودکی ام بیرون کشیدم و شروع کردم به نوشتن؛نوشتن قصه ی
پروانهای که حالا با جوهرِ امید، دوباره جان میگیرد و به آسمان کلمات پرواز میکند.
-آوا نجفی