ویرگول
ورودثبت نام
KianLivre
KianLivre
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اِل: قسمت اول

اِل
اِل

هوا خیلی سرد بود.

پاهای دختر بچه ای که روی چمدان خوابیده بود مثل برف یخ زده بود و داشت از سرما می لرزید،شک دارم جان سالم به در ببرد.

دست های کوچکش را نزدیک صورتش برد تا بلکه کمی گرم شود اما فایده ای نداشت،او در حال تجربه ی کابوس وحشتناکی بود که در خوابش می دید و متاسفانه کسی هم در کنارش نبود تا او را از خواب بیدار کند.

شاید این کابوس ها آخرین خاطراتی باشند که او به خاطر دارد و آن ها را می بیند،شاید هم مثل همه ی کابوس های دیگر این هم فقط یک کابوس معمولی باشد.

تمام مدت در حال فرار کردن بود،اما تا چه مدت می توانست به این کار ادامه دهد؟ همان طور می دوید و می دوید ولی انگار اصلا قدم بر نمی داشت و حرکت نمی کرد.

دستی که فقط چهار تا انگشت داشت،به دنبالش می آمد و می خواست او را بگیرد و با خودش ببرد. کجا؟ خب هیچ کس دلش نمی خواهد وایستد و ببیند.

دخترک نمی دانست دستی که به دنبالش می آید دست چه جور موجودی است،در واقع آن قدر سریع می دوید که حتی نمی توانست برگردد و به پشت سرش نگاه کند.

از جهاتی هم میدانست که این یک کابوس است و واقعی نیست ولی انگار مغز و قلب و روحش مجبورش می کردند به این کابوس تن بدهد و آن را باور کند مثل موشی که در قفسی بزرگ گیر افتاده است و به راحتی میتواند از میله های قفس بگذرد ولی به هر دلیلی این کار را نمی کند.

بعد از چند دقیقه فقط می توانست صدای نفس های خودش را بشنود که به خاطر دویدن زیاد ضربان قلبش بالا رفته بود.

کمی سرعتش را کم کرد تا برگردد و نگاهی بی اندازد،سکوت عجیبی در جنگل حکم فرما شده بود،درخت هایی که در دور اطراف بودند حس منفی ای به آدم میدادند،انگار که مرده اند و یا دارند برای مرگ التماس می کنند.

به هر حال خبری از دست بزرگ نبود،به معنای واقعی کلمه ناپدید شده بود.

کمی با دقت تر نگاه کرد تا مطمئن شود که آن موجود گمش کرده است.

اشتباه نمی کرد!

دیگر کسی یا چیزی سعی نداشت او را بگیرد،یعنی ممکن بود همه این ها یک مشت توهم یا خیالات باشند،دخترک این را گفت و به فکر فرو برد. یعنی هنوز هم دارد خواب میبیند؟ بادی وزید و باعث شد که به خودش بی آید.

از آن جایی که نمی توانست در تاریکی شب چیزی ببیند و نمی دانست باید

کجا برود، به دنبال سر پناهی گشت تا شب را در آنجا بماند.

شروع کرد به قدم زدن در تاریکی تا شاید غار یا سوراخ کوچکی پیدا کند،ولی

این کار بسیار دشوار بود زیرا مه غلیظی آن شب جنگل را فرا گرفته بود،آن قدر غلیظ که به سختی می توانستی آدم را از درخت تشخیص بدهی.

دخترک خسته و گرسنه بود ولی با این وجود، از این که از شر آن دست غول پیکر خلاص شده بود احساس خوشایندی داشت،او همان طور به راه رفتن ادامه داد،سعی می کرد قدم هایش را بلند بردارد،بلکه کمی سریع تر حرکت کند،به هیچ وجه دلش نمی خواست حتی یک لحظه دیگر در آنجا یعنی در همان جنگل سرد و مریضی که الان درش گیر افتاده است پرسه بزند.

در همین هنگام که همچی به نظر آرام می آمد سایه یکی از درخت ها در تاریکی حرکت کرد و باعث شد صدای ضعیفی ایجاد شود،صدایی همانند سوختن چوب در آتش.

دخترک یک قدم به عقب برداشت و سعی کرد تکان نخورد.

تنها چیزی که باعث می شد بتواند جلوی پایش را ببیند نور سفید و درخشان ماه بود که داشت در پشت ابر مخفی می شد و روشنایی را از او می گرفت.

آن قدر از سایه وحشت کرده بود که اصلا حواسش به پشت سرش نبود،قبل از اینکه بخواهد کوچکترین حرکتی بکند همان دست بزرگی که خیال میکرد گمش کرده است او را از پشت گرفت و محکم به سمت خودش کشید.

دخترک جیغی کشید و از خواب وحشتناکش بیدار شد،چیزی نیست این هم فقط یکی دیگر از آن کابوس های وحشتناکش است که هر شب می بیند.

اما این دفعه فرق میکرد، این دفعه در چادر کنار دوستانش از خواب نمی

پرید بلکه در جایی بسیار غریب و تاریک که تا به حال نظیر آن را فقط در کابوس هایش دیده بود بیدار می شد.

جایی سرد و کثیف که کوچکترین نشانه ای از زندگی و حیات در آن یافت نمی شد.

از روی چمدان بزرگ بلند شد و به پایین پرید، هنوز هم به خاطر کابوسی که دیده بود توی شک و ترس به سر می برد و طول می کشید تا نفسش بالا بی آید.

دستانش را بالا برد و مو های مشکی و ژولیده اش را از جلوی صورتش کنار زد تا نگاهی به دور و اطرافش بی اندازد.

او در اتاقی بود که هیچ در یا پنجره ای نداشت و دیوار های آن از جنس آهن بود، آهن های کثیف و قراضه ای که همه جایشان زنگ زده بود و فقط با چند تا پیچ و مهره بهم وصل شده بودند،اگر بخواهم صادق باشم بیشتر شبیح زندان بود تا یک اتاق.

بوی آهن زنگ زده تقریبا کل اتاق را پر کرده بود،روی سقف اتاق سوراخ کوچکی بود که از آن نور خیلی ضعیفی رد می شد و باعث می شد کمی هوا به داخل بی آید.

دخترک خیلی ترسیده بود و سعی میکرد دنبال یک دلیل منطقی باشد که چگونه سر از همچین جایی در آورده است، اما هر چه فکر می کرد نمی توانست به یاد بیاورد که قبلا چه اتفاقی افتاده است.

او متوجه شد که هیچ چیز را به خاطر ندارد و اصلا یادش نمی آید که قبل از آن کجا و در حال انجام چه کاری بوده است.

ادامه دارد...

خوابنوشتنداستانترسناکراز آلود
زندگی نوشتنی زیاد دارد، اما کیست که به نوشتن تن دهد؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید