یادم میآید همیشه آدمهایی که بیپرده و بیدور زدن حرفشان را میزنند برایم جذاب بودهاند. مثل نسیمی که از پنجرهی بسته رد میشود و پرده را یکباره کنار میزند، بیهیچ تعارفی، بیهیچ رمز و رازی.
دوست دارم کسی که روبهرویم مینشیند، تکلیفش با خودش و با من روشن باشد. بگوید چه میخواهد، چه نمیخواهد. اگر دلخور است، به جای آنکه پشت سکوت و اخم پنهان شود، یک کلمه بگوید: «ناراحت شدم». همین. چقدر دنیا سادهتر میشود وقتی زبان آدمها آیینهی دلشان باشد.
بارها خودم را در موقعیتهایی دیدهام که طرف مقابلم ساعتها چرخ زده، کنایه گفته، سکوت کرده، اما چیزی نگفته. من ماندهام وسط هزار حدس و گمان. آخرش هم چیزی جز خستگی و دلزدگی نصیب هیچکدام نشده.
اما آن یکی دو رفیقی که بلدند بیپرده حرفشان را بزنند، برایم مثل طلای نابند. همانها که اگر خوشحال باشند، خندهشان بیمحابا میریزد وسط جمع، و اگر دلگیر باشند، بیهیچ تعارف میگویند: «فلان کارَت به دلم ننشست».
شاید صراحت مثل یک سیلی باشد، اول سوزش دارد، اما بعدش رهایی میآورد. و من این رهایی را هزار بار به تعارفهای طولانی و لبخندهای دروغین ترجیح میدهم