ویرگول
ورودثبت نام
محیصا
محیصاحلاج وشانیم که از دار نترسیم . مجنون صفتانیم که در عشق خداییم ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است . بگشای ز رخ پرده... که مشتاق لقاییم...
محیصا
محیصا
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

کلاف‌های کلافگی

انقدر فکرم مشوش است که معنای واژه‌‌ها را در نمی‌یابم‌. یک صفحه خوانده‌ام اما نفهمیدم ماجرا اصلا چه بود. فقط نام شخصیت داستان را می‌دانم و این که پاراگراف اول با حدیث نفس او شروع می‌شد. باقی پاراگراف‌ها را با ذهنم درگیر بودم. از خیر کتاب خواندن می‌گذرم. کتاب را روی نشانگرم که گذاشته‌ام صفحه‌ی اول داستان می‌بندم‌ و به سوال‌ها و افکارم مجال می‌دهم کلافه‌ام کنند. خسته‌ام و سوال‌ها پاپیچم شده‌اند. محال است بتوانم متمرکز بشوم؛ همیشه وقتی خستگی زیاد می‌شودهیچ راهی جز رها شدن در ذهن ندارم:
کجای کار زندگی‌ام هستم؟ آیا همان‌جا هستم که باید باشم؟ جای پایم سفت هست؟ یا هنوز در سطح وقایع گیر کرده‌ام و سقوط را نمی‌فهمم؟ این چه سرگیجه‌ای‌ است که به دامن این روزهایم افتاده؟ دوست دارم همه‌ی سوال‌ها و حس‌ها را با هم مچاله کنم و دور بیندازم اما نوبت توجیه‌ها می‌شود تا شروع کنند: می‌بایست کجا باشم؟ در مرکز زندگی دارم دست و پنجه نرم می‌کنم با همه چیز حتی خودم. گیرم که بتوان جای بهتری هم ایستاد، حالا که آنجای بهتر غایب است از من پس محال است و اندیشه‌ی محال به حال من چه فرق دارد؟

بیزارم از این افکار که در مغزم تاب می‌خورند و همهمه می‌شوند برای هیچ و پوچ.

در این لحظه‌ استرس عجیبی بر تحملم خراش می‌اندازد. کف دست‌هام عرق کرده و تمرکز ندارم. فکرم جمع نمی‌شود. صفحه‌ی دفتری را باز کرده‌ام و به سفیدی‌اش خیره‌ام بی آنکه خودکار بر آن بلغزد و مدام از نوشتن به نگاه و توجه به تصاویر و صداهای پیرامون پرتاب می‌شوم. این وضعیت هم روی عصبانیتم ریخته و کلافگی‌ام را شدت بخشیده.
حس مسئولیت، حس وظیفه و مواخذه پیش خودم و هر کسی غمی انداخته گوشه‌ی دلم. دستم از هر کار بریده و خزیده‌ام کنجی و زانو بغل گرفته‌ام، بی‌حوصلگی هم آمده سروقتم. اصلا لحظه را نمی‌توانم تاب بیاورم. دوست ندارم در خانه باشم، دوست ندارم بروم بیرون. دوست ندارم بنویسم یا فکری کنم یا کتاب بخوانم. هیچ حالتی که بتوان تصور آرامشی از آن داشت انگار وجود ندارد. نمی‌توانم آرام باشم لاجرم ناآرامم و معذب و درهم ریخته.
کلافگی، غم، خشم نهانی در انتظار انفجار، بی حوصلگی، احساس وظیفه‌ی دائمی به اطراف و اطرافیان و حس فرار از همه چیز مدام درونم در نوسان است. نزدیک آخر شب است و تقریبا هر شب این موقع همین حالم. انگار از زمان بیرون افتاده‌ام بی آن که از مکان خلاص شوم. در قطعه‌ای از بی‌ زمانی که بی‌پایان به نظر می‌آید و در مکانی‌ام که تمام رنج‌هایم را بر من مسلط کرده است. فکرم خالی است، و جز احساسم و خیرگی نگاهم به روبرو چیزی در نمی‌یابم.
باز سوال در ذهنم روشن می‌شود اما دقیق‌تر و رنگ یافته تر: اگر در مرکز زندگی هستم پس چرا احساس می‌کنم رها شده‌ام میان تلاطم افسارگسیخته‌ای که به گوشه‌ها پرتم می‌کند؟
خشم بر وجودم چیره می‌شود و علائم جسمی‌اش حمله می‌کند به تنم: گر می‌گیرم و مایلم همه چیز را به هم بریزم، بشکنم و خرد کنم. این حالت گذراست فقط باید منتظر بمانم و به حواسم مشغول شوم: بوها، مزه‌ها، صداها، رنگ‌ها و به دم و بازدمم؛ منظم و عمیق نفس می‌کشم تا برگردم به زمان.
در بی سکوتی خانه، میان صدای تمام نشدنی اطراف تنها فکرم این است؛ هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم مهار افکارش را به دست نیاورد. افکار که هیچ، کنترل احساس هم و از طرفی مشغولیت زیاد هم دلزدگی را چند چندان کرده است. همه‌ی این‌ها را می‌دانم ولی دانستن تنها به چه کار می‌آید؟

کتاب خواندننوشتنکلافگی
۷
۲
محیصا
محیصا
حلاج وشانیم که از دار نترسیم . مجنون صفتانیم که در عشق خداییم ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است . بگشای ز رخ پرده... که مشتاق لقاییم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید