حالم خوب نیست و برای خوب نبودن اسید معدهام هم همکاری کرده و انگار میخواهد با فوارههای آتش از دهانم بیرون بزند، بگذریم از این که در این هوای گرم پتو را روی کلهام کشیدهام و فقط چشمها و یک دستم تا مچ از پتو بیرون است. شرشر عرق میریزم ولی نمیتوانم یک سانتی متر پتو را عقب بزنم؛ چند شبی هست تا سرم زیر پتو نرود انگار ایستاده قصد خوابیدن کرده باشم. ظهر هم با وجود کارهای روی هم تلنبار خانه تا آمدم چند خط کتاب بخوانم نفهمیدم کی خوابم برد. این کتاب تازه از بس که تخصصی است برای خواندنش هزار قمیش میآیم و آخر سر تا سراغش میروم خوابم میبرد یا بعد از یک صفحه خواندن دلم راضی نمیشود ادامه دهم و با هزار بهانه از خواندن میگریزم.
حالا هم گوشهایم از این سکوت شبانه درد گرفته است،انگار حجم زیادی از هوا گوشم را پر کرده باشد نمیتوانم تمرکز کنم و به لطف سر و صدا و فریادها و دعواهای روزانهی بچهها دراین دل شب پی میبرم.
خوانده نخوانده، کتابم را رها میکنم و مثل روحی سرگردان در اتاقها میچرخم. کاری عبث. دوباره به موقعیت پتو روی سر برمیگردم و در این فکر که چطور این عادت را از سر برانم چشمهایم گرم میشود.(هر کاری کردم جز کتاب خواندن)