ویرگول
ورودثبت نام
MSD
MSDانیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
MSD
MSD
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان کوتاه: فقط برای جنگیدن

برای لحظاتی بدون حرکت به یکدیگر خیره شدیم . قبضه را محکم تر چسبیدم تا از دستان عرق کرده ام سر نخورد . سکوت . فقط سکوت بود که میانمان می پیچید . سکوتی که از جنس ذغال . ذغالی که آماده آتش گرفتن بود .
بعد ... شروع کردیم . آتش نبرد زبانی کشید . قدمی محکم و بلند با پای چپ برداشتم و به پشت چرخیدم تا قدرت ضربه را بیشتر کنم حمله ای مهلک که می توانست مبارزه را در همین ثانیه اول تمام کند ولی حریف خبره تر از اینها بود . دست آزادش را روی پهنای شمشیر گذاشت و روی یک زانو نشست تا حمله ام را دفع کند . بد شد . زیادی جلو رفتم . خودم را به عقب پرتاب کردم ولی دیر شده بود . جهشی به جلو کرد و شمشیرش را مثل شلاق پرتاب کرد . نیم چرخشی به عقب کردم و جاخالی دادم . حتی اگر یک لحظه دیر تر عمل میکردم ، هردو پایم را از دست می رفت .
نیشم تا بناگوش باز شد . از فرصت به دست آمده استفاده کردم و حمله کردم . با هر دو دست شمشیر را چسبیدم و با قدرت تمام به گردنش یورش بردم . همچین حرکتی در هر دوئلی دیوانگی محض محسوب می شد و این یکی هم مستثنی نبود . ولی مقابل همچین شمشیرزن قهاری باید دیوانه بود تا پیروزی را از چنگش بدزدی . ولی خوب . چنگش قدرتمندتر از چیزی بود که فکر می کردم . شمشیر را در دستش چرخاند تا نوکش به پشت باشد . و آن را مثل خنجری مقابل تیغه شمشیر قرار داد . طبیعتا حتی کسی مثل او نمی توانست با همچین حقه ای ضربه ام را کامل دفع کند . هدفش هم این نبود . فقط می‌خواست منحرفش کند . بعد با لگدی محکم زیر پایم را خالی کرد .
سردی فولاد ، پوست و گوشتم را مثل آتشی برنده شکافت و سوزاند . درد دهشتناکی که مانع می شد رانادیده گرفتم . خودم را پشت انداختم و شمشیر را از مقابل صورتم با بالا پرتاب کردم . نوک شمشیرم را دیدم که سینه اش را شکافت . زخمش عمیق نبود . نه به اندازه کافی . لحظه آخر بالاتنه اش را چرخاند . یادم باشد که بعدا این را تمرین کنم . اگر امروز زنده ماندم .از روی غریزه به راست غلتیدم . لازم نبود نگاه کنم تا شمشیرش درست جایی که گردنم لحظه ای قبل قرار داشته را شکافته . از آنجایی که شمشیر کوفتی ام در مکانی نامعلوم گم شده بود ، خنجر هایم را پرتاب کردم . سه خنجر پرتابی که هر یک را به زهری کشنده آغشته کرده بودم . انتظار داشتم که حداقل یکی به هدف برخورد کند ولی نه . این نابغه عوضی بهتر از اینها بود . با یک ضربه شمشیر هر سه خنجر را دفع کرد . چشم گرداندم تا سلاحم را بیابم . زیر پای خودم بود . سریع برداشتمش و آماده شدم ولی نه آنقدر سریع که حمله بعدی اش را دفع کنم . دوباره زخمی عمیق برداشته بودم ولی متوقف نشدم . آدرنالین تنها چیزی بود که سرپا نگهم می داشت . بعد از آن فقط ضربات شمشیرهایمان بود که اهمیت داشت . ضربه می زدم و دفع می کردم . حمله می کردم و دفاع می کردم . یک ضربه . دو ضربه . سه ضربه . چهار . پنج . حسابشان را وقتی از بیست گذشت از دست دادم .
چند وقت می شد ؟ چند ثانیه ؟چند دقیقه ؟ چند ساعت ؟ زمان برایم بی معنا شده بود . فقط ضربات شمشیر بود که می دیدم . فقط صدای برخورد آهن بود که می شنیدم . صدایی از جنس مرگ و زندگی . فقط گرمای نبرد بود که حس می کردم . فقط بوی خون بود که می شنیدم . هدف جنگ ؟ یادم نمی‌آمد . غریزه بقا مجبورم می کرد که بازوانم خسته ام را برای دفع کردن بلند کند .
ولی... فقط یک چیز بود که وادارم می کرد حمله کنم . کیف می کردم . آن هم چه جور . یک حرکت اشتباه ، یک لحظه تاخیر ، یک سانتی متر خطا... و مرگ سراغم می آمد. همین ریسک بود که این مبارزه را جذاب می کرد . لذتی ناب که سال ها بود حسش نکرده بودم . برای اولین و شاید برای آخرین بار در عمرم ، فقط برای جنگیدن جنگیدم .

شمشیراکشنداستان کوتاهداستان
۶
۱
MSD
MSD
انیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید