
از روزهای بادی خوشم م یآمد. از اینکه باد را روی صورتم حس کنم. از اینکه نفسم را با هوایی که ازدوردست
م یآمد پر کنم. از اینکه دست هایم را باز کنم و باد را در آغوش بگیرم. وقتی بچه بودم در همچین روزهایی روی
سقف خان همان م یرفتم و روی لب هاش مینشستم. پاهایم را تکان م یدادم و به آسمان نگاه م یکردم. به ستاره ها ،
قمر ها و سیارات خیره م یشدم و آنقدرکه همانجا خوابم میبرد و از سقف م یافتادم . البته این مال قبل از آن بود
که مادر بمیرد .
در هر حال. از باد خوشم میآمد ولی نه اینجا. باد اینجا بوی خانه را نم یداد. بوی آهن م یداد. بوی سم م یداد.
وقتی برای اولین بار به این سیاره گور به گور شده پا گذاشتم، نزدیک بود از شدت سم موجود در هوا خفه شوم.
آدم های اینجا دقیقا چطور تحملش م یکردند؟ حتی فکر کردن به اینکه تمام عمر همچین هوایی را تنفس کنم،
لرزه به تنم م یانداخت.
م یخواستم مثل قدیم ها آن حس را تجربه کنم. برای همین بلند ترین ساختمانی که به عمرم دیده بودم را
انتخاب کردم)که حتی بلند تر از قصر سلطنتی بود.( و از آن بالا رفتم. )مصیبتی بود برای خودش.( روی لبه سقفش
نشستم. و به صدای باد گوش دادم. از قرار معلوم همچین فرقی نم یکرد. هوای این بالا هم مثل پایین سمی بود.
به بالا نگاه کردم. هوا کثیف بود. سیاره که پیش کش؛ نمیتوانستم حتی یک ستاره را در این هوای سمی ببینم.
آسمان شب هم مثل روزشان به خاکستری م یزد. به ماه نگاه کردم. تنها شی آسمانی که دیده م یشد. از خیلی از
جهات شبیه نوم 1 بود. سفید بود. با لکه های خاکستری که مثل ماه گرفتگی رویش را پوشانده بود. ولی تنها بود.
تصویر یک نسخه کوچکتر نوم که با ناتی ت 2 همراه نم یشد، یکجورهایی غم انگیز بود.
نگاهم را از آسمان گرفتم و به پایین نگاه کردم. آدم ها از این بالا به زور دیده م یشدند. سرباز ها شبیه مورچه
هایی بودند که بی هدف اینطرف و آنطرف م یروند. خیلی کمتر از آن بودیک که باید. خیلی خیلی کمتر از دشمن.
م یتوانستیم با همچین تعدادی پیروز شویم؟ احتمالش زیاد نبود. مخصوصا حالا که دشمن از موشک های زیر
زمینی استفاده م یکرد. باید همیشه یک گوش به زمین می چسباندیم تا نکند موشک هایشان از زیر غافلگیرمان
کند. اگر استاد همراهم م یآمد...
_ زیاد بهش فکر نکن. از پسش برمیای.
3 -نام یکی از قمر های سیاره ایکس
4 -نام قمر دیگر آن سیاره
صدا درست از پشت سرم میآمد. آنقدر از شنیدن صدایش جا خوردم که از جا پریدم و چون لبه سقف نشسته
بودم، افتادم. سقوط از این ارتفاع بدون شک دخلم را م یآورد. همین که شروع کردم اشهدم را بخوانم، دستی پشت
کمرم آمد و مانع سقوطم شد.
_ ای بابا. حواست کجاست دختر؟!! با همچین ارتفاعی اگه بیوفتی تیکه تیکه م یشی! یعنی انقدر از دیدن من
ترسیدی که ترجیح دادی خودکشی کنی تا به دست من نیوفتی؟! !
_ ن..ن...ه..نه! نه!! من فقط داشتم به شما فکر می.. .
با دیدن پوزخندش جمل هام را بریدم.
_ بیخیال! شوخی کردم! شوخی بود! بابا دارم میگم شوخی بود! چرا میزنی آخه؟! آخ! باشه! باشه! دیگه اینجوری
شوخی نم یکنم. خوب شد؟!
لپ هایم را پر هوا کردم و صورتم را برگرداندم. نم یتوانستم در چشم هایش نگاه کنم. بیشتر به خاطر اینکه از
واکنش چند لحظه قبلم خجالت م یکشیدم و امکان نداشت بگذارم این را بفهمد.
م یدونستی وقتی خجالت م یکشی به یکی از بانمک ترین و خوشگل ترین موجودات دنیا تبدیل « : گفت
»؟ م یشی
لعنتی! شکست خورد . م نمیتوانستم در مقابل تعریف های استاد دوام بیاورم. دوباره به صورتش نگاه کردم. با
چشمهای بنفشش آنقدر محبت نگاهم م یکرد که سخت میشد مقابلش مقاوت کرد. درهم شکستم.
_ م یترسم!
دستش را روی سرم گذاشت و نوازشم کرد. همانگونه که وقتی کوچکتر بودم نوازشم م یکرد.
_ م یدونم. ولی لازم نیست بترسی. منم میام اونجا تا مطمئن بشم مشکلی پیش نمیاد. اگه اتفاقی بیوفته نجاتت
میدم.
من را مقابل خودش نشاند. خودش رفت پشتم نشست و شروع به بافتن موهایم کرد. تکنیک جدیدی که از
زمینی ها یاد گرفته بود. مثل دفعات قبل چش مهایم را بستم و غرق صدایش شدم. آواز م یخواند. آوازی قدیمی
که نسل های بسیاری خوانده شده بود. مادرم به خصوص این آواز را دلنشین م یخواند. صدای استاد به مادرم
نمیرسید ولی بازهم زیبا بود.
وقتی به خودم آمدم نور قرمز خورشید را روی صورتم حس کردم. به همین زودی به این نوع طلوع عادت
کرده بودم. یکی از معدود زیبایی های زمین همین خورشید قرمز رنگش هنگام طلوع و غروب بود. در آسیم 3 ،
هاچِیمون 4 همیشه سفید بود. حتی زمان غروب و طلوع .
5 _اسم سیارهای که زمینی ها به آن ایکس میگویند.
6 _ اسم ستارهای که آسیم به دور آن میگردد.)همان خورشیدشان(