ویرگول
ورودثبت نام
MSD
MSDانیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
MSD
MSD
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

سرنوشت خونین: چپتر هجدهم

عکس اول یکجور عتیقه باستانی به نظر م یرسید . کر های طالیی رنگ که حکاکی هایش اصالً رنگ و رو رفته نبود.

عکس دوم مربوط به مردی پنجاه ساله چاق. شیک پوش و عصا به دست بود که از قیاف هاش کلمه مافیا می‌بارید .

عکس های سوم و چهارم خانه های لوکس و مجللی را نشان م یدادند که بعید م یدانستم در این شهر خراب شده باشند .

_چرا حس م یکنم این یاروئه رئیس تمام مافیا های شهره ؟

_چون واقعا اینطور هست! اگه اون کاغذا رو میخوندی الزم نبود الان نفسم رو حروم کنم. جک اندسرون رئیس مام گروه های مافیایی، قاچاق کننده اسلحه، اعضای بدن و مواد مخدر و در کل رئیس تمام خلافکارهای بوستون. تنها فردیه که تو این شهر میتونه با من دربیوفته . کارش به جایی که کشیده که شهردار بوستون تو چنگشه. به شدت باهوش، پرنفوذ، قدرتمند و طمع کاره و متاسفانه هیچ‌وقت هیچ مدرکی از خلاف هاش به جا نذاشته.

_هاه! پس این پیرمرده پدرخوانده شهره!

ولی چیزی که بیشتر آن توجهم را جلب کرد، کلمه بوستون بود. عجب ! فکر میکردم اینجا نیویورک باشد !

«؟ قراره دقیقاً چ هجور ی عتیقه رو بدزدم »: گفتم

_به من مربوط نیست! خودت باید یه فکری به حالش بکنی!

فکر کنم صدایم را شنید . ولی جوابی نداد. مقابل جایی « . گفتنش راحت تر از انجام دادنشه »:

زیرلب زمزمه کردم

که به نظر حمام عمومی یرسید، توقف کردیم. مردی قلچماق ورودی را مسد ود کرده که نشان م یداد اینجا

برو تو. یه دور حسابی خودت رو بشور بیا. من این بیرون »: حمام هم پولی است.دیوید بدون توجه به قلچماق

گفت

یک شلوار جین و یک تیشرت نارنجی تحویلم داد. خواستم رد کنم. «. منتظرم. لباس هاتم بنداز دور. اینا رو

بپوش

ولی چیزی که پوشیده بودم، حتی نم یتوانست لباس تلقی شود.

پس مهربان یاش را قبول کردم و وارد حمام شدم. مرد گنده بعد از دیدن دیوید مثل سرباز ها خبر دار ایستاد.

بعد

از استفاده از دو بسته شامپو، سه بسته صابون و مقدار قابل توجهی آب داغ، سرانجام حس کرده تمیز شد هام.

لباس

هایی که دیوید تهیه کرده بود را پوشیدم و بیرون آمدم. سعی کردم به زخم های قدیمی که معلوم نبود چطور

به وجود آمد هان د توجه نکنم. برای اولین بار حس زنده بودن.

_خوبه. هنوز چند جای دیگه هست که باید بهشون سر بزنیم. پس بجنب.

به سمت کوچه های خلوت تر رفتیم. دیوید مقابل مغازه ای که کم نور متوقف شد و داخل رفت. من هم که

کار

دیگری نداشتم، وارد شدم. بادیگارد ها بیرون منتظر ماندند .

_این پسره ادوارد اسمیته. میخوام وقتی از اینجا در میاد تبدیل به یه جنتلمن متشخص بشه .

من را به به زنی میانسال، قدبلند و عصا قورت داد ه معرف ی کرد که استایلی شبیه اشراف زاده های دوران

رونسانس داشت. موهای خاکستریاش را گوج های باالی سر ش بسته بود. صاف ایستاده و بود و من را از باالی

عینک بیض یاش بررسی م یکرد. حاضر بودم قسم بخورم معلم ادبیات است و اسمش مادام رُز یا رُزِتا، یا رُزِلین

یا چیزی شبیه این بود. شاید هم هندسه. راستش قیاف هاش میخورد که عالوه بر معلم، مدیر مدرسه هم

باشد .

.«ایشون مادام رزتا هستن و قراره رو به راهت کنن. باهاشون با احترام رفتار کن »: دیوید رو به من کرد و گفت در دم همه پشم هایم ریخت. واقعا اسمش مادام رزتا بود. تصادف بود؟ بخشی از خاطراتم برگشته بود ؟

زندهزندابودن کردم

فانتزیرمانرمان فانتزی
۳
۱
MSD
MSD
انیمه می بینم. رمان فانتزی میخونم.مانگا میخونم. لایت ناول میخونم. فیل و سریال میبنم.داستان مینویسم. خلاصه هرکاری جز درس خوندن میکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید