بیتا
بیتا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

احساساتِ از حلقوم بیرون آمده!


او احساس تنهایی میکرد

شاید هم

واقعا تنها بود

گاهی خود را میان موج های کوچک اقیانوس روی تکه ای چوب پیدا میکرد

گویی جز او کَس دیگری در این دنیا نیست

نمی‌توانست دست از فکر کردن بردارد

لحظه ای خود را دوست داشت

لحظه دیگر نفرت

نمی‌دانست می‌خواهد فردا را چگونه بگذراند

کارش شده بود

فکر و فکر و فکر

شب و روز و صبح و عصر و ظهر

خلاصه هر وقت و بی وقتی

می‌نشست و غصه می‌خورد

با خودش میگفت

مگر چقدر جا دارد این قلب بی‌چاره

آرزویش شده بود

لحظه ای نشستن و راحت نفس کشیدن

بدون فکر کردن به فرداها

سنگینی این بارِ روی دوشش

کمرش را خم کرده بود

قلبش را می‌فشرد

و از چشمانش غم سرازیر میشد

کلمات می‌خواستند بیرون بریزند

اما مقاومت میکرد

او دیگر تحمل این را نداشت

میخواست تمامش کند

چشمانش را بست

آنگاه خود را در بلندی ها یافت

از آن بالا انسان ها را دید

که هرکدام برای وجودیت خود دلیلی دارند

اما او هرچه فکر کرد

دلیلی پیدا نکرد

باد موهایش را نوازش کرد

خورشید بر صورت سردِ بهت زده اش بوسه زد

و حال نوبت زمین بود که او را در آغوش بگیرد.

احساس تنهاییتنهاییدست نوشتهدل نوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید