همیشه برایت نام کتاب خیلی مهم بوده است. چه بسیارند کتابهایی که محتوای نابی دارند اما بلد نیستند خودشان را زینت داده و چون زخرفی به ما تحمیل کنند. آدمیزاد است دیگر نمیتواند دُر و گوهر را از سنگ و بدل تشخیص دهد.
اما خب این کتاب برخلاف گفته بالا ، هم نام جذابی داشت هم از شانس توی ظاهربین ویترین پسند ، محتوایش هم بدک نبود. هر چه بیشتر سطرهای کتاب را خواندی ، بیش از پیش مسحور نام کتاب شدی ؛ غرق در خیال و تفکر ، غوطه در تلخی های زندگی ، به دنبال یافتن تاریک ترین زندان آدمی.
گویند « شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست. »
نمیدانم چقدر ربط دارد اما نویسنده میخواهد از آب گل آلود ماهی خودش را بگیرد. تو میخواهی در این لحظه ، حرفهایی را از عمق جانت به زبان آوری اما شاید نتوانی آنچنان که میخواهی موفق شوی. به هر حال تلاشت را میکنی تا بگویی انسان شیفته پرواز است ؛ دوست ندارد ایستا باشد ؛ دوست ندارد محبوس باشد ؛ دوست ندارد چهار میخش کنند ؛ دوست ندارد تسلیم شود ؛ دوست ندارد مانعی سر راهش قرار گیرد و امان از این انسان ، که دوست ندارد زندانی باشد اما الحق که هیچ کس بهتر از او نمیتواند زندانی باشد و هیچ کس هم به اندازه او توانایی زندانبان شدن را ندارد. چه لحظه ای! زندانی و زندانبان هر دو یکی شده اند. چه وحدت توصیف ناپذیری!
تو در این لحظه میخواهی نشان دهی کمی عربی بلدی. میخواهی درباره کلمه «زندان» صحبت کنی. کتاب لغت را مطالعه کرده ای و برای زندان دو مترادف یافته ای. یکی «حَبس» و دیگری «سِجن». در تکاپو هستی تا بتوانی برداشت مفتخرانه و متفکرانه ای از این دو کلمه داشته باشی.
کتاب به تو میگوید: پسر جان! «حبس» یعنی بازداشت ؛ ضد رها کردن است. «سجن» هم یعنی زندان اما دقیق تر بگویم یعنی مانع. نام دسته «سِجّین» در قرآن را شنیده ای؟ همان گروهی که در برابر «عِلّیّون» قرار دارند و...
اینجا کار نویسنده سخت شده است. میخواهد از حرفهای فلسفی در ذهنش ، داشته های لغت شناسی عربی اش و احساسات درونی اش ، یک آش درست و درمانی را بپزد و نتیجه غایی را اعلام کند.
آری ، هیچکس زورش به انسان نمیرسد الا خودش. برای خود زندانی میسازد و برایش اسم میگذارد و خود را به آن می افکند و هر روز در تاریکی ، ظالم تر از قبل با خود رفتار میکند. اینجاست که در تاریک ترین نقطه ، دیگر خودش را نمیتواند بیابد.
شخصیت اصلی این کتاب ، فردی است که زندگی اش در لحظه ای کن فیکون میشود. بینایی خویش را از دست میدهد و در طی چند سال واقعا نابینا میشود. خواننده متن اینجا به نویسنده میگوید شورش را با این حرفها درآوردی. اصل مطلب را بگو.
اصل مطلب این است که زندانی باید باهوش باشد. باید سر زندانبان را کلاه بگذارد. باید زندان شناس باشد. بدک نبود اگر برایمان در دانشگاه یه چند واحد زندان شناسی میگذاشتند. اگر یوسف نبی در زندان زلیخا ، تشخیص نمیداد که زندان حقیقی کدام است چه بر سرش می آمد؟ اگر با خدایش نجوا نمیکرد که این زندان آهنی برایم دوست داشتنی تر از زندان اسارت زلیخاست چه میشد؟ چقدر باهوش بوده است. در بزنگاه ابتلا ، تصمیم درست را گرفته است ؛ چرا که انسان دوست ندارد مانعی بر سر راهش باشد ؛ دوست ندارد ایستا باشد ؛ دوست ندارد محبوس باشد ؛ و انسان شیفته پرواز است و شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست.
محمدرضا زاهدی - اردیبهشت ۱۴۰۲