نخستین روزی که دیدمت صدایی در عمق افکارم بلند فریاد میکشید که تو را دوست خواهم داشت، اما آنقدر صدایش دور بود که جز زمزمه ای گنگ چیزی به گوش هایم نرسید.
چشمانم از نظاره کردنت دست بر نمیداشتند؛ در همان حین برای قدم برداشتن به سوی تو، بر سر افسار میان قلب و مغزم جنگی به راه افتاد.
در نهایت قلب برنده میدان شدو افسار به دست به سویت تاخت، گویی میخواست
قهوه چشمانت را، امواج موهایت را، غنچه لب هایت را، عطر تنت را همچو کشوری فتح کند و انگشتش را به سویت بگیرد و رو به جهان فریاد بزند اویی که میبینید تا مادام العمر از آن من است.
بدست آوردنت به سان اولین صعود بشر به قله اورست بود؛ دشوار و پر موانع اما ارزشمند و شیرین به هنگام رسیدن به قله.
اما داشتنت مادام العمر نبود؛ عشق میان من و تو همچو شکوفه های بهاری پس از تحمل سرمای زمستانی سخت شکوفا شد ولی قبل از به ثمر رسیدن پژمرده شد، از درخت زندگیمان فرو ریخت و زیر پای عابران لگد شد.
حال دیگر رشته سرنوشتمان با قیچی روزگار بریده شده و دیگر آینده ایمان را با هم نمیدوزد.
شاید دیگر برای من نباشی اما همیشه در یاد من میمانی همچو غروب آفتابی که از یاد نمیرود حتی اگر دیگر در آسمان نباشد.

دلم براتون تنگ شده بود گایز و خیلی هاتون احتمالأ دیگه ویرگول نیستید اما من همیشه به یادتونم 🤍