آنروز روز خوبی برایش نبود. این را همه می دانستند. غمگین بود و هر لحظه می خواست گریه کند، البته فشار های روزمره و شکست های پی در پی که قبلا موفقیت تلقی می کرد او را طی زمان به این نقطه رسانده بود.
مشکل از درست پیش نرفتن کار های جزئی نبود، نه، کلا از بیخ اشکال داشت همه چیز.
تغییر خیلی نشدنی به نظر می آمد، خیلی دست نیافتنی. او هیچوقت برنامه ریزی این هارا نکرده بود. چه اتفاقی برای آن دختر کوچک با تمام آرزو های بلندپروازانه اش افتاده بود؟
در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آرامی دست در موهای کوتاهش فرو کرد و کمی در آن حالت ماند.فکر کرد که چه می خواهد؟ سعی کرد مانند همان دخترک بی پروا به زندگی بنگرد. و یادش افتاد او در بچگی عاشق کتاب های پریان بود، با آنها بزرگ شده بود حتی یادش نبود کی دیگر آنها را گوشه کتابخانه ول کرده بود تا خاک بخورند.
از اولش کتابخوان منزوی بود.
اشک هایش را پاک کرد، به طرف تنها درمان آدم های درون گرا رفت. چندین کتاب داستان افسانه را از گوشه کنار قفسه ها پیدا کرد و روی مبل لم داد و خودش را به دست دنیایی تازه و جادویی سپرد.
اکنون وقت آن بود تا دنیای خشک و بی رحم واقعی برای مدتی بایستد و کمی منتظر بماند.
ایزابلا(نام خیالی او در داستان) اکنون ملکه تمام جهان بود. او زیبا بود، باهوش، محبوب و دوست داشتنی.
البته در باطن باید سیاست مدار هم می بود. باید جنگ هارا مدیریت می کرد، ولی قبل از همه چیز باید صلح را برقرار می کرد. خون می ریخت تا خون مردم سرزمین خودش ریخته نشود. حفظ ظاهر زیبا و باوقار در حالی که افراد دربار چاپلوسی اش را می کردند تا محبوب بمانند. ولی او می دانست انها احتمالا در اولین ضعفی که در او میدیدند نهایت استفاده را می کردند.
ایزابلا یکم دلسرد شد. با این حال به نظرش خیلی بهتر از زندگی خودش بود. تمام این ابهت به هر حال یه بهایی داشت.
کمی بیشتر ملکه ماند. او سخن رانی های بلند بالایی کرد و تمام افراد حاضر برای او تعظیم کردند. همه چیز از قبل برایش آماده بود. یکم زیادی آماده... طوری که انگار که برنامه ریزی شده بود. ظاهرا قرار بود دو ماه بعد شاهزاده ای را ملاقات کند. بعد جانشینانش تاج را به دوش می کشیدند و او می ماند با خاکستری از سلطنت. به نظر می امد خودش نیز مانند تمام رعیت ها فقط یک مهره بود.
اینجا به فکر فرو رفت. زندگی یک ملکه در حد کشنده ای سخت بود. زندگی اداری خودش هم بیشتر وقت ها خسته کننده بود. احتمالا زندگی یک معدنی چی یا حتی یک نویسنده هم همینطور.
ولی حتما هیچکدام از این ها در چشم آن دخترک کاری نداشت. چشم های او اشتباه می دید، مشکل همینجا بود که زمان گذشته و نگاه او به همه چیز تغییر کرده بود...
کتاب را به سینه اش فشرد بعد کنار کتاب های دیگر گذاشت تا هر از گاهی به آن سر بزند. حالا وقت از سر گرفتن بود، مثل همیشه دارویش جواب داده بود. او هنوز می توانست با خیال، نفس بکشد.