دستانم لرزید ازش چی میدونی ؟
کیفش را برداشت _هنوز هیچی ....فقط شک کرده بودم که تو شکم رو به یقین تبدیل کردی....
در را که بست،دویدم سمت اتاق های بالا تا جریان را برای سالار تعریف کنم
به بالشت لم داد و گفت دعا کن بازش نکرده باشه وگرنه ارزوهام تبدیل به افسانه میشن...
_همین ؟ینی برات چیزایی دیگه ای که توی کاغذ نوشته مهم نیست
خمیازه ای کشید و بلند شد تا بیرون برود، همچین میگه انگار امی بنده خدا ملک التجار بوده ،یه خونه این حرفا رو نداره ،حرفی نداشتم بزنم از طرفی ته دلم خوشحال بودم که امشب دعوایی حسابی رخ میدهد و ارتباطمان برای همیشه قطع میشود ....
مادر زودتر برگشت حالش مثل همیشه نبود، سرسفره ساکت بود و خیره بشقاب ها را نگاه میکرد، چند باری صدایش زدم ولی در خودش غرق شده بود، حتی از من نخواست سفره را جمع کنم و مستقیم به حیاط رفت شاید بخاطر از دست دادن حمایت های شیخ از ما ناراحت است ،صدای ماشین پر سر و صدای شیخ خواب کوچه را گرفت حسابی به خودش رسیده بود و شبیه تازه داماد ها شده بود، سالار سلام بلندی کرد و داخل ماشین نشست میخواستم برای خودم جا باز کنم که مامان صدایم زد
_تو نشین منو تو باید بریم جایی....
_کجا؟
دستهای مرا گرفت و کنار خودش کشید
_اقا احمد شما برید با سالار ما میایم سالار که کنجکاویی امانش را بریده بود میخواست پیاده شود که مادر جلویش را گرفت و راهیشان کرد
من مانده بودمو مادر که در سیاهی کوچه ایستاده بود
_کجا میریم مامان
او را افتاد و من پشت سرش شبیه سربازان جنگ زده ارام حرکت میکردم، در دل شب فقط صدایی کفشهایمان بود که به جنگ سکوت میرفت، بعد از کمی پیاده رویی به ساحل رسیدیم نوری نبود و فقط چراغهای کشتی ها نشان میداد اینجا مکانی برای زندگیست ،ترسیده بودم و خودم را به مادر نزدیک کردم چند باری پرسیدم کجا میرویم ولی جوابم را نداد
_مامان میشه جلوتر نریم من میترسم
صورتش در تاریکی پیدا نبود...
_میشه، بیا کنارم بشین
خودم را به اغوشش رساندم
_چرا اومدیم اینجا
_تا برات قصه بگم
_قصه ....
چوب های شکسته را از روی زمین جمع میکرد،
_همسن سالار بودم یا بزرگتر خاطرم نمیاد ، اون موقع خیلی جوون تر بودم روی دستامونو از حناهای میزدم که برات میزنم از صبح تا شب با برادرام تو بدو بدو بودیم مثل تو...
دستم را زیر چانه زدم تا صورتش را بهتر ببینم ...
یه همسایه داشتیم که سیستان و بلوچستان اومده بودن، من گاهی میرفتم با دخترشون بازی میکردم ،تو خیال عاشقی نبودم ولی دلم برای برادرش رفت همه مرکز زمین شده بود اون برای من ،گاهی ساعتها پشت در حیاط منتظر میموندم تا از کوچه که عبور میکنه از پشت در نگاش کنم حتی صدای قدمهاش با بقیه فرق میکرد..
خندیدم ، پرسیدم پس شمام از این داستانا داشتین، چه شکلی بود برام بگید
از من بزرگتر بود هیچوقت تو چشمام نگا نمیکرد، دو سه سالی همسایه بودم ، تا اینکه یه روز با همون قیافه خجالتی اومد بهم گفت ،دوسم داره تصور کن چقدر میتونستم تو اسمونا باشم، انگار دنیا برای من خلق شده بود ....
ولی نمیخواستم بهش بگم دوسش دارم، نمیخواستم راحت به دست بیام، بهش گفتم بره هفته بعد بیاد جوابشو بگیره ،مادر بغض کرده بود ....
گفت تا میره شهرشونو برمیگرده جوابشو بدم
ولی دو روز بعد رفتنش زلزله اومد ... از شهر خونه سالمی نموند و از ادما کسی برای دوست داشتن،همه رفتن
من دو روز زیر اوار بودم ...
وسط حرفاش پریدم پس بابا....
جوابمو نداد ،فقط چوب های که جمع کرده بود را زمین گذاشت و نشست...
دو روز زیر اوار بودم، روز سوم بیرونم اوردن سنگ شده بودم سخت شده بودم،ادما رو میدیم و حسی نداشتم نه غمگین بودم ،نه گریه میکردم ساعتها روی خاک های روی هم انبار شده به جسد ادمهای نگاه میکردم که تا دو روز پیش کنارم نفس میکشیدن
یه مرد اونجا بود لباس امداد گرا تنش بود ولی من ندیده بودم کاری کنه خودش حال خوبی نداشت ، حال روحیش خوب نبود ،مرتب تکرار میکرد اگه از خونه نمیرفت میتونست خونوادشو نجات بده دوتا بچه داده بودن دستش یه دختر وپسر دختره یکی دو ماهش بود ،پسره بزرگتر بود مادرشو میخواست..
حال من بهتر از اون نبود ،ولی وقتی بچه ها رو نگاه میکردم میگفتم تو حداقل با خونوادت خاطره داری اونا چی ....
من که زندگی برام نمونده بود ،با اون امدادگر اومدم جزیره تا فقط بچه هاشو برسونم خونش ،اون مرد تو حال خودش نبود با خودش حرف می زد و توی جای تاریک خودشو حبس میکرد، اون موقع اقا یوسفم زنده بود ازم خواست تا جمع شدن اوار بمونم، گل بانو ادم مراقبت از بچه ها نبود و کل روز داشت بخاطر مردن پسرش اون امدادگرو سرزنش میکرد و من بیشتر مراقب بچه ها بودم...
دختر بچه منو یاد بی پناهی خودم مینداخت، چند روز موندن من شد یه ماه ... اون بچه ها شده بودن کل خونوادم تمام تسلایی که از زندگیم میخواستم ،حال اون امدادگر انقد بد شد که کل روزو تو اتاقش زل میزد به عکسا و گریه میکرد ...
سرمو گذاشته بودم رو دامنش و زل زده بودم به دریا
ادامه داد ...
من شدم مادر اون دوتا بچه، پسره سخت بهم عادت کرد، ولی دختره نه امی ازم خواست بمونم، میخواست با پسرش ازدواج کنم ولی قبول نکردم ،هر ماه میگفتم ماه دیگه میرم تا کسی که دوسش داشتم پیدا کنم ،یوسف اقا همرام اومد ولی کسی اونجا نبود فقط مردمی بودن که زندگیشون رو توی خاک گم کرده بودن و سرگردون شده بودن..
ادامه دارد
منتظر نظرهای زیباتون هستم....