
گاهی آدم دلش میخواهد در زندگی یک دندهعقب محکم بگیرد تا بخورد به همان حرفی که نباید میزد. دلش میخواهد برگردد به جایی که سکوت، بهترین جواب بود.
آدم وقتی دلش میگیرد، فرقی نمیکند جمعه باشد یا دوشنبه؛ خودش را پهن میکند روی بند رختِ خاطرات و غرق میشود در دندهعقبهایی که باید میگرفت و نگرفت.
شاید جلوی دیگران بتواند سینه سپر کند و همهچیز را گردن زمانهی خطاکار بیندازد،
اما جلوِ آینه، وقتی وارد دادگاه درونش میشود و روبهروی قاضیِ خودش مینشیند، راهی برای فرار ندارد.
چشم میدوزد به خودش، به آدمهایی که میتوانست باشد، به همین «من» سرگردانی که از خودش ساخته است.
زل میزند به کودکی که هنوز درونش ایستاده؛ کودکی غمگین و مضطرب.
کاش میشد برگردد…
کاش میشد به جای تمام آدمهایی که او را در آغوش نکشیدند، خودش را در آغوش بگیرد.
لبخندِ کودکانهی خودش را پیدا کند و آرام در گوشش بگوید:
«همهچیز روزی تغییر میکند. برای بزرگ شدن عجله نکن، منِ کوچکِ زیبایم.
آدمها هیچوقت واقعاً بزرگ نمیشوند.
تو امروز برای عروسکهایت گریه میکنی و سالها بعد برای رفتنِ آدمهای مهم زندگیات.
تو حالا از تنهایی میترسی، اما وقتی همقدِ من شوی، جهان را زیرورو میکنی تا تسلایی برای تنهایی درونت پیدا کنی.»
تا وقتی توانِ دویدن داری، دنبال پروانهها بدو.
عطر گلها را در حافظهات ذخیره کن.
این جهان، چیزی بیش از آنچه در کودکی کشف میکنی، در بزرگسالی برایت به ارمغان نمیآورد.
و من…
منِ عزیزِ دردانهی من،
من غمهایت را به اندازهی خندههایت دوست دارم؛
چون هرکدامشان تو را کمی به من نزدیکتر میکند—
به همان تویی که روزی بالاخره تصمیم میگیرد خودش را در آغوش بگیرد.و شاید تمام بلوغِ انسان، همین باشد:
بازگشت آرام به کودکی، با دستی که اینبار از آغوش خالی نمیترسد.