ریری
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

میل بی‌نهايت به یکسری چیزها.

و بعد یه روز صبح یا شایدم دم غروب میفهمی تمام اونچه که تو زندگیت می خواستی این بود که دوست داشته بشی، دیده بشی برای اونچه که واقعا لایقشی.

مثلا نه برای چیزهای ظاهری، برای اون هوش استعداد، توانایی و خود واقعیت که ابرازش میکنی.

یکم بعدتر به سرت میزنه که نکنه چون من شاید هیچ وقت خودمو ابراز نکردم اینجوری شد؟

کافکا تو نامه به پدر، میگه که من قرار نبود یه سخنور بزرگ بشم اما تو توانایی صحبت های عادی رو هم از من گرفتی پدر. کاشکی که منظور کافکا رو نفهمی و دردش رو نچشیده باشی.

هفته پیش درحال مبارزه با خودم ازش پرسیدم من زشتم؟ و جوابی که گرفتم این بود که قیافه سلیقه ایه.خندیدم و گفتم پس گمون کنم من‌ سلیقه کسی نیستم.تو هم در جواب خندیدی.خنده دار نبود. اینکه سلیقه ی خودت هم نباشی حتی، خنده دار نیست به هیچ وجه.به خودت فشار میاری به ارتباطاتت یه شانس دوباره بدی و تو همون مترو میفهمی که نه ، این کار نمیکنه و داری درجا میزنی.حس ناکافی بودنی که میگیری در کلمات نمیگنجه.

آدمهای زیادی هستن که میرن، آدمهایی که از الان میدونی بعدها تو داستانت یه نقطه هم نخواهند بود و پاک میشن انگار هیچ وقت نبودن.آره.


۱۹بهمن۰۳

هنوزم دارم درس میخونم و نمیدونم کلی نمیدونم تا بالاخره یه روزی بدونم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید