در پستوی کوچههای روزگار، غمها و خاطرات نهفته فراواناند.
روزهایی که در سختی و مشقت فراوان طی شدند؛ روزهایی که به امید فردایی بهتر گذشت.
اینها همه خیالبافیهایی بود تا زمستان را بگذرانیم، تا سختی امروز را در ذهنمان به پاداش فردا اندکی آسانتر تاب آوریم. ما سادهدلان دیروز بودیم، وگرنه همه میدانستیم که پدرانمان هم همینگونه زیستند و مردند، و ما نیز اینچنین خواهیم بود.
در واقع هرگز چیزی تغییر نمیکرد، هرگز بهتر نمیشد؛ همیشه سخت، تیره و ابری.
روزها اینگونه گذشتند و ما گرچه خاطرات بد را در ایوان ذهنمان نگه نمیداشتیم، اما به خاطر همان اندک امید و شاید آرزو، آن خاطرات سخت را در ترک و درز دیوارهای اندیشهمان مخفی میکردیم؛ تا شاید روزی شرایط بهتر شود و آنگاه سراغ آن فراموششدگان برویم، آن خاطراتِ بس خاکخورده را از درزها بیرون بکشیم و مرور کنیم، به این فرض که آن سختیها و رنجها امروز جبران شدهاند.
اما بگذار بمانند. بگذار همچون ما فراموش شوند و روزی بمیرند. آن فردای روشن نیامد تا تیرگیهای دیروز را با روشنایی خودش معنی ببخشد، تا رنجهای گذشته را نردبان سعادت امروز سازد.
علیرضا باقری - 15.09.404
#دلنوشته #فلسفه_زندگی #داستان_کوتاه #خاطرات #امید