ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده دوزاری
نویسنده دوزاری
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

تا باران بند بیاید

خانه ام ویران است. سوت و کور نشسته ام تا باران بند بیاید و بروم پارک محله. اینجا هوایش خفه است، حتی با وجود باران! میخواهم نباشد این باران این خاطره این صبر این درد این بوی نم تنهایی.

دلم چتر میخواهد از همان هایی که دیگری برایت نگه می‌دارد و تو خودت را جمع میکنی در آغوش دیگری.

مشکل منو چرا کسی نمی‌فهمه! منم دارم عذاب میکشم از نبودنت ولی خب مگر انتخاب تو رفتن نبود. حالا باید کی به امید دیگری تکیه کنه؟

باران بند آمد. برای این پُست بس است.

زیاد نوشتن بلای جان من است.

نوشتن دلنوشتهدلنوشتهنویسندگیعشقدوری
صبا گر چاره داری، چاره کن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید