کلمات ، هیچ گاه پایان نمی یابند.
اما هرقدر که فکر میکنم انگاری دریای کلمات ذهنم خشک شدند.
انگار کلمات با من قهر کردند و دیگر رو به من نمیکنند.
دیگر با آغوش باز به سمت من نمی آیند.
حال که نمیتوانم کلمات را با کلمات توصیف کنم ، پس نوشتن هم برایم سخت شده است
مثل این است که دلت میخواهد پرواز کنی ، اما آسمانی وجود ندارد.
همیشه نوشتن برایم مثل یک صحنه ای آرامش بخش بود
دلم میخواست با کلمات از این دنیا فرار کنم ، به جایی دور از این زندگی.
رفتن به همچین دنیایی در یک خط بیشتر خلاصه نمیشود اما من میخواستم بیشتر در اون سیر کنم ، شاید قطره ی بسیار کوچک آب از ابر های سفید و درخشانی که بوسیله آفتاب پر نور بر سر گلبرگ های درخشان میریزد و رودی که در آن طرف گل ها جریان میابد ، حرکت درختان توسط باد ، صدای پرندگان ، نسیم ملایم باد که مرا با خودش همراه میکند ، تصویری باشد از این زیبایی.
پاهایت زمین مرطوب و نرم پر از گیاهان را حس میکند. در کنار جریان رودی مینشینی و با طبیعت همراه میشوی.
به افق خیره شدم تا زمانی که پلک هایم خسته شوند
چشمانم را میبندم و از همه چی آزاد میشوم.
خود را روی مسیر رود رها میکنم و همراه آن به حرکت در می آیم.
شاید فردا ، دوباره به آسمان نگاه کنم و خود را با آن همراه کنم.
شاید فردا ، هنگام شب در میان گل ها درازی بکشم و خودم رو دور کنم.
متحیر از عطر خوش آنها به چیز دیگری فکر نکنم.
گاهی وقتا نیازه که دیگر نگویی شاید فردا، چون شاید ، فردایی نباشد. تنها همین حالایی باشد تا تو را تکانی دهد.
شاید فردا. روزی برسد که کلمات از درونم به دنیای بیرونم فوران کنم ، آن روز شاید فردا باشد ، شاید هیچوقت و شاید حالا .
تنها یک چیز برایم مبهم است.
مهم نیست که چقدر از این جمله خسته شوم
آنقدر تکرارش خواهم کرد تا دیگر از آن متنفر شوم
تا روزی به حرکت در بیایم
شاید فردا ، شاید فردایی، نباشد.
