بعد از بررسی مکانی که جسد پسر بچه پیدا شده بود دور تر از خانه ویلایی ایستاده بودیم و منتظر نگار بودیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و هنوز پیدایش نشده بود .احمدی چندلحظه یکبار به ساعت مچی خود نگاه می کرد و بی قرار بر روی خط راست فرضی خود قدم می زد.
-چه هوای خوبی!
نفسی از روی حرص کشیدم و بالحنی که عصبانیت در آن خودنمایی می کرد گفتم:
-به به !بالاخره تشریف آوردید.
نگار که دستکش های سیاه رنگش را از جیب پالتوی طوسی رنگش درآورده بود و درحال پوشیدن آن بود باخنده گفت:
-فروتن!این هوای خوب و این پرونده جالب نباید باعث خشم های عجیبت شود.
البته که می دانی من همیشه سر وقت خودم را به قرارهایم می رسانم.اما این هوا و ترافیک و گیرآوردن اسنپ ...خب اتفاق می افتد
درجواب او خواستم حرفی بزنم که دستش را برد بالا و ادامه داد:خب!چه کردید؟امیدوارم صحنه را بررسی کرده و قبل از آن باخانواده پسرک صحبت کرده باشید!
احمدی که تااین لحظه چیزی نگفته بود و می دانستم در تلاش است تا با کاراگاه پرونده اش به خوبی رفتار کند نفس عمیقی کشید و پرونده زرد رنگ که در دستانش بود را به طرف نگار پرتاب کرد
نگار که پرونده به صورت او خورده بود باتعجب نگاهی به او کرد
-اگر کمی برای خواندن پرونده وقت بگذاری می فهمی که بله ما با خانواده علی حرف زدیم.
نگار زیر لب درحالی که پرونده را از روی زمین برمی داشت گفت:پس اسم پسرک علی بوده!
احمدی با بهت گفت:تو که ازاین قضیه اطلاع داشتی چگونه اسمش را نمی دانستی؟!
نگار به سرش اشاره کرد و گفت:میدانی که!در به یاد آوردن اسم ها همیشه به مشکل برمی خورم.
سپس پرونده را بست و به سمت من انداخت و به سمت خانه مقتول دوید.با تعجب از احمدی پرسیدم:او از کجا خبر داشت؟
-اون علاقه به خواندن وبلاگ های جنایی دارد!و دراین وبلاگ ها خبر داغ همین خبر است!
-آها!درسته
درهمین لحظه نگار به صحنه جرم نگاه میکرد و دور خانه را گشت و بعضی اوقات هم در موبایلش چیزی را جستجو می کرد.باتعجب به احوالات و کارهایش نگاه می کردم ولی برای افسر آگاهی ،این کارهایش طبیعی بود وبه رفتارهای عجیب او عادت کرده بود.
بالاخره او بعد از ده دقیقه برگشت سمت ما و پرسید:وضع مالی خانواده چطور است؟
احمدی شانه ای بالا انداخت:
-عالی! پدرعلی یکی از کارآفرینان معروف است
-که اینطور!اینجا فعلا کارمان تمام است.تا بعد ببینیم چه می شود! فروتن همراهم میایی؟
من که محو آن خانه دوطبقه ی قدیمی و نسبتا زیبا شده بودم و دردل آرزو داشتم تا بروم و داخل آن رابنگرم توجه ای به حرف اونشان ندادم.البته ناراحتی از اوهم تاثیر گذاشته بود.
دستی که بر روی شانه هایم نشست مرا ازجا پراند :بله خانه زیبایی است!ولی اسنپ گرفته ام و باید برویم
***
تا به آپارتمان برسیم برخلاف هردفعه که باسوالاتم اورا کلافه می کردم سکوت کرده بودم و او دلیل این سکوت را می دانست. زمانی که به خانه نزدیک شدیم لبخند پوزش طلبی زد و گفت:ببخشید!می دانم کارم باعث ناراحتی ات شده است!
با عصابنیت گفتم:من که به تو گفته بودم نمی توانم سرکلاس نروم !چرا این کار را کردی؟
با لحن بی تفاوتی گفت:می دانستم اگر بروی بعدا پشیمون میشوی!
-فقط همین؟
با لحن پوزش طلبی مانند لبخندش گفت :باشه!بهت نیاز دارم
می دانست بااین جمله مرا خنثی می کند.سعی کرد جو را عوض کند و درحالی که دستانش را به دستانم نزدیک می کرد گفت:خب دوست نداری بدانی چرا بهت نیاز دارم؟
-البته که دوست دارم بدانم مستر هولمز!
لبخندی زد و ادامه داد: چندتا آدرس می دهم باید به آنجا بروید و با پسرشون حرف بزنی!
-چی بگویم؟اصلا اینا چه ربطی به این قضیه دارد؟
کاغذی از جیبش درآورد و گفت:این آدرس ها و این هم ...
و از جیب دیگر پالتویش کاغذ دیگری درآورد و گفت:این هم اسم پسرها و چی باید ازشون بپرسی!
به سوالات نگاه کردم و گفتم :چرا پیامک نمی کنی....
باتعجب ادامه دادم:ایین ها چه سوالاتی هستند؟چراباید چنین سوالاتی ازشان بپرسم؟
-جواب آنها باعث ایجاد یک الگو می شود...
درهمین حین به خیابان ولیعصر رسیدیم و راننده متوقف کرد،نگار یک پنجاه هزار تومانی درآورد و به راننده داد ومنتظر گرفتن بقیه پولش نشد و از ماشین پیاده شد.از راننده تشکر کردم و پول را گرفتم .درهمان لحظه نگار وارد آپارتمان شد و در هم پشت سرش بسته شد.
به سمتش دویدم و درحالی که در جیب مانتویم دنبال کلید می گشتم متوجه زنگ خوردن گوشی ام شدم. درکمال تعجب خودش بود!جواب دادم و گفتم:چرا در را بستی؟
لحن شیطانی اش را می شناختم و فهمیدم می خواهد من را اذیت کند
-کلیدت دسته منه !تا وقتی با آنها صحبت نکردی به خانه نیا!
-از دست تو دختره ی...