تو از دور میایی و من خیره به قدم هایت
انگار شاخه ای از قلب من در وجود تو میتپد
برگ برگ خاطراتم در پاییز چشمانت ورق میخورد
از قلب خشکیده ام
تنها شاخه ای که در وجود توست میماند...ریشه میدواند
و برای بهار جوانه میزند..
من در تو زنده میمانم...
در میان خواب های پریشان زمستانی.
ضرب اهنگ پلک هایت چقدر سنگین است برای روحم
قلبم چنان میزند که انگار آتش دارد
به جای خون.... اما وجودم یخ زده
در حسرت آفتابی کم جان
از نگاه پاییزی ات
به هر جا سرک میکشم
شاید کمی گرم شوم
اما قلبم میسوزد و این تلاطم
مرا به گردابی میکشاند
که هرگز نمی ایستد...
🕊ـــمــهرانهـمهرنامـــ🕊