بعد از ۵ سال با دختری که عاشقانه میخاستمش دوباره هم کلام شدیم. یعنی رفیق بودیم ولی ۵ سالی بود که مث قدیما با هم حرف نمیزدیم.
امشب هوسم شد پیامش بدم و احوالشو بپرسم. ایندفه سریع خدافظی نکردم. گرم صحبت شدیم با همدیگه و بردمش سمت موضوعی که خودم میخواستم: ابهامی که این ۵ سال باهام بود ....
دفعه های بعد شاید بیشتر در موردش صحبت کردم. ولی ابهامی از این جنس که فکر کنی یه دختر دوستت داره ولی به این یقین نرسی که واقعا اینجوری بود یا نه. بعد از ۵ سال این ابهام برام برطرف شد. ولی به قیمتی که راهی برای برگشت نبود.
و اون ابهام این بود که اون هم بعد از ۵ سال بیان کرد و به زبون اورد که اون زمان دوستم داشته ولی ای کاش ای کاش ۵ سال پیش که به امید دیدنش برای اولین بار ، ۵ روز مداوم توی راه و جاده بودم و آخرین باری هم بود که میدیدمش، تو چشام زل میزد و اینو میگفت بهم تا ثابت کنم که تا پای جونم هم براش میمونم. ولی نگفت.... نگفت......
حق داشت نگه بهم. زندگیش سخت بود. خیلی سخت....
ولی اعتراف میکنم. حرف ۵ سال پیش رو الان زد. و من قلبم به اندازه همون ۵ سال پیش که میخاستمش لرزید. لرزید و خواب رو از چشمام گرفت. از ساعت ۲ و ۷ دقیقه که این حرفو زد بهم، هنوزم خواب نرفتم و فکرم مشغوله. چرا زود تر نگفت. چرا ازم نخواست که حمایتش کنم و همه ی خودمو بزارم براش. چرا؟ چرا؟
ابهام ۵ سالم برطرف شد ولی به قیمت حسرتی ابدی که تا اخر عمرم روی دلم موند....
عشق چیز عجیبیه....
غیر قابل پیش بینی....
و به غایت قدرتمند....
کات🎬