ویرگول
ورودثبت نام
Karma
Karma
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

bridge


https://www.aparat.com/v/p67c2n8


یک عصر پاییزی بود

دستانم گرفت و گفت : می دانم برایت سخت بوده

از اشک هایی که ریختی آگاهم

آمار تک تکشان را دارم

می دانم چه قدر سختی کشیده ای

اینجا دگر پایان است

این پل را میبینی ؟

آن طرفش یک جنگل است


نسیم سردی می وزید و برگ های خشک درختان را با خود به قعر دره ای عمیق زیر پل می برد

دستانم را در دستانش فشرد

چشمانش بیشتر درخشید

گرمای دستانش چون گرمای قهوه ای داغ در سرمای کشنده ی زمستان بود

برق چشمانش حرف ها برای گفتن داشت

به چشمانش نگریستم

دنیایی داشتند

من با زبانم سخن نمی گویم

من با چشم ها سخن می گویم

آخر آن ها صادقانه تر و خالصانه تر سخن می گویند

به فراسوی پل نگریستم

درختان جنگل خودنمایی می کردند

دستانم را محکم فشرد و گفت :

برو

اینجا جای تو نیست

وجودت از تاریکی اینجا تغذیه می کنه

شمع وجودت در حال خاموش شدن است

نمیخواهم به خاطر من به دردسر بیفتی

به پشت سرم نگریستم

شهر خودنمایی می کرد

با آن آسمانخراش های سر به فلک کشیده ی بلندش

با آن هاله ی تیره ای که اطراف شهر را فرا گرفته بود

با آن نعره هایی که از موجودات وحشی آنجا به گوش می رسید

هنوز هم زادگاهم بود

هنوز هم بدان تعلق خاطر داشتم

نمیتوانستم صدای قمری های روی درختان را فراموش کنم

نمیتوانستم غروب هایی که در کنار دریاچه به تماشا نشستم را به فراموشی بسپارم

همان دریاچه ای که رو به زوال رفته و سپس ماهی هایش از فرط تشنگی مرگ نوش کرده بودند

صدای نعره ی کسانی که روزی انسان بودند به گوش می رسید

مادر و پدرم جایی میان آن هیولا ها می لولیدند

آن زهر در رگ هایشان ریشه کرده بود و روز به روز بیشتر جوانه میزد

مکس در انتظار نگاهم می کرد

می خواست گذشتنم از روی آن پل را ببیند

سپس به دنبال والدین خود روانه ی دنیای وحشت شود

دستانش را رها کردم

من رهایت نمیکنم

با هم میرویم دنبالشان ....

to be continued....

~•°stargirl°•~

پلداستانرمانداستان تخیلیعاشقانه
Born of darkness, condemned to silence ✨🌙[{~•°stargirl°•~}]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید