.
دوروز پیش یکی از بستگانم فوت کرد و رفتم شهرمون. حسهای مختلفی تجربه کردم از غم گرفته تا خشم و اضطراب.
امروز هم از مادرم شنیدم که یکی از دوستای قدیمیمون که خیلی دوستشون داشتیم فوت کرده و امروز تنها غم بود.
به پیشنهاد یکی از اساتید دانشگاهمون دو هفتهای هست که دارم یه کتاب میخونم.
هرجایی که به غم میرسه من بیش از پیش تو فکر فرو میرم. چون سالهای زیادی بود که هرچیز دردناکی رو تجربه میکردم به غیر از غم اصیل.
یکی دو جمله از این کتاب رو مینویسم:
در مجموع غم شفاست و اگر غم نبود، امکان سازش با فقدانهای زندگی نیز فراهم نمیشد.
و من باز این صدا توی سرم میپیچه وقتی حرف از غم میشه:
غم حرم الهیست.
سر به آسمون بلند میکنم میگم: من از چیزی فرار میکردم که نمیدونستم همونیه که دنبالش میگردم. ممنون که بهم نشون دادی حَرَمِت کجاست. اینجا، تو سینهی دردمندم، وقتی که قلبم ترک میخوره.
پ.ن: نام کتابی که ازش صحبت کردم
از خط تا مثلث تعارض، نوشتهی دکتر نیما قربانی