لِوانا·۵ ماه پیشهمانجا که هنوز دلم برایش تنگ استو من، در کشاکش رویا و واقعیت، خودم را گم میکنم.چه خیال شیرینیست…که یک بعدازظهر گرم تابستان، جمعهای بیدغدغه، بنشینی در کنج دنج خانهات،پ…
لِوانا·۵ ماه پیشدر سکوت شب، فقط صدای افکارم را میشنیدم.گویی در تاریکی زبان درمیآورند، مینشینند روبهروی آدم و بازخواستت میکنند.خستهام، اما این افکار لعنتی خاموش نمیشوند؛مثل طوفانی هجوم آورد…
لِوانا·۵ ماه پیشدستهایی که هنوز خستهاندمقدمه:گاهی آنقدر نقشهایمان سنگین میشود که دیگر صدای خستگیمان را هم نمیشنویم.این نوشته، روایت خستگیِ زنیست که میان بودن برای دیگران، خ…