از دیشب بوی بدی توی خانه پیچیده، نمیدانم از کجاست ؟
جان را صدا کردم ،علت را از او پرسیدم ،خیلی عادی گفت :بو نمی آد!
بوی آزاردهنده ول کن نبود ،حالم بد شده ،حالت تهوع گرفتم.
جفری دوست جان توی مزرعه ایستاده و به خانه نگاه می کند.
نگاه پر از شک و ترس ،به بیرون می روم اورا دعوت می کنم به درون خانه،
بااکراه می پذیرد.نمیدانم علت ترس او چیست؟ از او می پرسم
بویی را حس نمی کند؟با ترس می گوید:نه ...نه
من واقعا به او شک کرده ام ،می پرسم آنا کجاست؟ سوفیا دخترت خوبه؟!
با ترس می گوید:خوبند..همه خوبند،کاش زمین دهان داشت و به من راز این مرد را می گفت.
جفری پس از نوشیدن قهوه بلند می شود و به سمت درب خروجی می رود.
من او را بدرقه می کنم.از پشت سر شلوارش خونی است ،خدای من این خون چیست؟
او ترس من را می فهمد و سریعتر می رود .به او می گویم صبر کن!!
به من بکو همسرت کجاست؟چرا می لرزی؟ سکوت می کند.
جان را صدا می زنم ،وارد خانه می شود .می گویم :جفری شلوارش خونی هست؟تو میدانی چرا؟
جان می گوید:از خودش بپرس! بگو جفری بگو:
این خونه بوی عجیبی می دهد؟
جفری با ترس می گوید:احمق !بوی جسدهای زیر شیروونی هست!!
از ترس جیغ می زنم ،می گویم :جسد کی؟
جفری می گوید:آنا و سوفیا ................... دیگر چیزی نمی شنوم!!
#عطیه حزیت9اسفند1400نوشته شده