پسر با ترس به اطراف نگاه می کرد ولی مادر را نمی دید.بغض کرده بود و چشمهاش پر اشک بود.
پاساژ خیلی بزرگ بود ،مغازه ها پر از تصویر آدمهای که به او زل زده بودند،ویترین مغازه ها پر از بابانوئل بود .
پسر از گوزن هایی با دهان باز می ترسید.داد زد:مامان....مامان..ولی مامادرش نبود.
صدای خنده زنها او را به وحشت انداخت،چه ابروهای دارن این زنها ،مثل جادوگرهای شهر از می مونند .
همون کتابی که مادر همیشه برای او می خواند ،موقع خواب مامان همیشه مهربون بود.
اا.. مامان را دید ،دوید سمتش ومانتوی مامان را کشید ،با گریه گفت //////:مامان ..ولی مامان نبود .
نفس بچه گرفته بود ،فقط جیغ می زد .دوید به سمت مغازه سمت چپ،دید مامان نیست،دوید سمت راست اونجا هم نبود.
زنی به سمت او اومد ،با مهربونی بهش گفت :بیا کوچولو بیا بغلم بریم پیش مامان ..بچه نگاه چشمهای زن کرد.
مثل گربه وحشی سرکوچه بود ،چشم ها سبز ،مژه مشکی بلند..... وای بچه بیشتر ترسید.
مادر داد زد :نیکی نیکی پسرم .........................نیکی برگشت ،ولی مامان نبود.
صدای تو ذهن نیکی بود .پلیس امد و دست نیکی گرفت و برد .فقط صدای جیغ نیکی تو پاساژ می امد.
دست درشت مرد و قد بلندش نیکی را یاد غول چراغ جادو می انداخت.وصدای جیغ می آمد.
ته پاساژ تاریک بود و یک سگ وحشی با صاحبش به نیکی نزدیک می شد،نیکی شروع کرد به دویدن پلیس بغلش کرد.
نیکی چشمهای سگ و دهن بازش را نگاه می کرد.
#عطیه حزیت19آذر1400نوشته شده