دستشو به سرش نزدیک میکنه، سعی میکنه هر طور شده یه راه ورودی پیدا کنه اما آروم و بیصدا. انگار نمیخواد ذهنشو بیشتر از اینا مشوش کنه. چراغ اولین ورودی روشن میشه و این یعنی تونسته به ذهن راه پیدا کنه. شروع یه اتفاق هیجانانگیز بدون هیچ دردسری. قصد کرده زیر و بمِ حس و حالِ سلولهای مغزی رو در بیاره، نوک انگشتش اولین سلول رو قلقلک میده، سعی میکنه احساسش رو برانگیخته کنه!
شده محرک، شده کاسهی داغتر از آش. انگار عزمشو جزم کرده یه امروز حسِ ترس، خشم، نفرت، دوستی، حسادت و خلاصه هر چی حس خوب و بد توی این دنیا هست رو زیر پوستِ انگشت سبابهش با تموم وجود حس کنه. یه امروز فضولیش گل کرده میخواد ببینه حرف حسابِ این حِسای متناقض چیه؟
در یه چشم به هم زدن دستشو روی سر تموم حسای دنیا میکشه، دیگه انگار یه دونه انگشت برای لمس این همه حسِ خوب و بد کفایت نمیکنه.
دستش به عشق که میرسه ضربان قلبش تند میشه خون با آخرین سرعت توی رگهاش شروع به دوییدن میکنه. یه لحظه سرش داغ میشه یه لحظه ســرد!
اما تا میره سمت نفرت، میبینه سر انگشتاش داغ شدن، رگهای بدنش دارن واکنش بدی نشون میدن. مثل اینکه یه دستور اشتباه داره کل سیستم مغز رو بهم میریزه. چیزی نمیگذره که صورتش میشه کوره آتیش، میشه سراسر خشم.
با خودش میگه این حسا هم عجب تاثیرات غریب و بعیدی دارن.
یهو لابلای سلولای روشن و تاریک ذهنش دستش میخوره به یه حسِ خوبِ آشنا.
حس دوستی. همون حسی که ریتم قلبشو منظم میکنه، نمیذاره تندتر یا کندتر بزنه. به خودش میاد میبینه این حس از دو تا راه داره خودشو به قلبش نزدیک میکنه، دقیقتر میشه یه راه مال خودشه اون یکی راه متعلق به دوستش. یه حس متقابلِ شیرین.
این بار کنجکاویش برای تستِ طعم و مزه حسای مختلف اونقدر زیاد شده که نمیتونه بیخیالِ این کشفِ مهیج بشه، پس دوباره آروم آروم دست میبره به سلولهای ردیف پایینتر تا ببینه دیگه چی عایدش میشه.
در کسری از ثانیه زیر پوست نازکِ انگشتای ظریف و نحیفش یه چیزی حس میکنه، چیزی که مردمکِ چشماشو گشاد و گشادتر میکنه و باعث میشه قلبش دوباره شروع کنه به تند زدن طوری که اگر جلوی این کوبشِ تندِ قلبشو نگیره، ممکنه هر آن پس بیفته!
وای خدایا این دیگه چه سمیه؟؟
مطمئن میشه دستش به حسِ ترس اصابت کرده، ترسی که به لابلای تارو پود وجودش رخنه کرده و داره دونه دونهی سلولها رو از پا در میاره. انگار یه انبار افکار منفی هم همون جا پیدا کرده و داره مأموریت جدیدِ خودشو با اون افکار پوچِ بی سر و ته شروع میکنه. انباری که باعث شده روز به روز، لحظه به لحظه قوای این حسِ مسخره رو قوی و قویتر کنه!
یکم دیگه به ماجراجوییش ادامه میده تا بالاخره از زیر خروارها سلول پوسیده حسادت رو پیدا میکنه. همون حس غریبِ ناآشنا که خدا نکنه تخمش کاشته بشه دیگه جلوی تکثیرش رو نمیشه گرفت. آروم برش میداره میخواد از در دوستی وارد بشه اما بیفایدهست با یه حرکت ناشیانه و دشمن گونه نشون میده که اگر کار به کارم داشته باشی بد میبینی.
پس بیخیال این یکی میشه و پرونده این کشف پر شور و هیجانش رو برای همیشه میبنده!
دوستدار شما #نگارتایمز