گاهی با همه شلوغیهای دور و برت، با تموم پیامهای خونده و نخونده و تماسهای داشته و نداشته، به خودت میای میبینی احساس تنهایی میکنی شاید این حس در لحظه یا وسط یه روز خسته کننده سراغت بیاد اما خب بیهوا میاد و برای سرک کشیدنش از هیچکس اجازه نمیگیره. این حسِ لعنتی درست وسط ازدحام روز شبیخون میزنه به افکارت. یهو چشماتو باز میکنی و خودتو روی نیمکت سردِ پارک نشسته میبینی.
یه لحظه خودت خودت رو نمیشناسی میگی واقعا منم؟ آخه یه روزایی از تنهایی فراری بودی، به کسی که تنها میاومد پارک یا سینما با تعجب نگاه میکردی مگه میشه؟ اما امروز خودت رو توی پارک تنها دیدی. دقیقاً یکی شبیه خود خودت، راستی اصلا باهات مو نمیزد، مثل تو کیفشو سمت راست شونش انداخته بود، موهاشو فرق کج کرده بود، کتونیهای مشکی پوشیده بود حتی نگاهش از پشت عینک عین خودت بود. از بالا تا پایین خوب نگاش کردم گفتم شاید اشتباه میکنم اما نههه خودت بودی! خودِ خودت که چشم دوخته بودی به تک تک عابرای پیاده. داشتن از جلوت رد میشدن، بهشون نگاه میکردی اما عمیـق نه! چون حواست پرت دنیای خودت بود. ذُل زده بودی روی صفحه گوشیت دِ آخه مگه اون ماسماسکِ بیجون چی داشت که اینطور چشماتو از پشت عینک ریز کرده بودی؟
دیدم داری لیست دوستاتو بالا و پایین میکنی، انگشتت سمت هر اسمی که میرفت به ثانیه نکشیده انگار پشیمون میشدی! دنبال یه اسم میگشتی، یه اسمی که بتونی دکمه برقراری تماس رو فشار بدی و هنوز سلامت رو گفته یا نگفته، تنهاییت رو باهاش تقسیم به دو کنی! اما انگار گشتنت بینتیجه بود. اگر اشتباه نکنم تا آخر لیستِ مخاطبین هم رفتی اما ترس، تعارف یا شایدم چیزای دیگه باعث شد تنهایی رو توی اون لحظه، روی همون نیمکتِ آهنی که حالا شده بود پناه خستگیت ترجیح بدی. صدای بوق ماشینای تو خیابون گهگاه چرت فکرتو پاره میکرد و عصبانیت میدویید زیر پوستت انگار خروس بیمحل سر صبح سر و صدا راه انداخته باشه. آخه دوست نداشتی برگردی به واقعیت.
تازه فهمیدم عجله هم داشتی! عجله برای بیرون زدن از دنیای سردِ واقعی و رفتن به عالمِ گرم و شیرینِ خیال. یکمی خودتو روی اون نیمکت خاکستری رنگ و رو رفتهی پارک جابجا کردی بعدش زنگ گوشیتو روی حالت بیصدا گذاشتی تا شر هر چی فکر مزاحمه از سرت باز کنی. دوباره دست به کارِ فکرکردن شدی. منم حسابی رفته بودم تو نخت... این بار غرق شدی، خیلی عمیقتر از دفعه قبل. شاید اگر متر همراهم بود و میتونستم ارتفاع این عمق رو اندازه بگیرم از چندین و چند صد متر عبور میکرد و به کیلومتر میرسید. اما با این همه به قیافت میخورد که اون لحظه حس آزادی و رهایی داشته باشی.
شاید اگر هیچ عابری اون یک ساعت از کنارت گذر نمیکرد، شاید اگر هیچ ماشینی توی خیابونِ رو به روی پارک رفت و آمد نمیکرد، خلوتت با خودت بیشتر از چند ساعت به درازا میکشید... اما عجب خلوتی بود این خلوت دو نفره! خودت با خودت.
دوستدار شما #نگارتایمز