توی شرکتی فنی کار می کردم رئیس شرکت مردی بود با ویژگیهای خاص!
از سویی دوست داشت سازمانش به روز باشد و به دنبال بهبود بود. خودش دوره MBA شرکت میکرد.
پنجشنبه ها جلسه زیارت عاشورا برگزار میکرد بعد روی منبر میرفت و توصیه های اخلاقی داشت.
ویژگی دیگرش این بود که اوضاع که بهم میریخت داد می زد، فحش میداد و زمین و زمانه را بهم میدوخت.
یک مدیر سنتی بود که سعی داشت به روز شود. سعی داشت دانش مدیریت را بیاموزد اما نگرش و رفتارهایش متفاوت بود.
اما موضوعی که منو اذیت میکرد رفتارش با خانمها یا یک خانم بود.
خانمی بود که به تازگی از همسرش جدا شده بود مدیر شرکت با اینکه متاهل بود با این خانم ازدواج موقت کرده بود و این خانم هم یکسره شیطنت و شادی ای کودکانه و نابالغانه داشت.
من با این خانم دوست شده بودم وقتی این موضوع را فهمیدم کابوس هایم شروع شد.
من دختری بود آروم، شکننده و مذهبی!
من اون روزها حالم خوب نبود حس اینکه توی یک محیط ناسالم کار کنم حالمو خیلی بد می کرد.
مسئله دیگر من این بود که در آن محیط وظیفه کاری ام مشخص نبود کارهای مختلف می کردم اما حاضر نبودم نتیجه کارم را پرزنت کنم و نشان بدهم.
تنها دلخوشی من در آن روزها بحث هایی بود که گاها پنجشنبه ها در جلسات هفتگی شکل می گرفت و من اگه می تونستم بحث کنم تبادل نظر یا تحقیق کنم از محیط کارم لذت میبردم.
من چند ماهی در آن محیط کار کردم اما بالاخره استعفا دادم بالاخره خیلی سرپوشیده به مدیر شرکت فهماندم که این جو که به نظرم جوی بسیار کثیف بود برای من عذاب آوره البته ایشونم گفتن من چیزی که از مذهب و ائمه یاد گرفتم سرپرستی این خانم را برعهده گرفتم که به گناه نیفته و بتونم ازش یک آدم مومن بسازم…
گفتم من آن روزها شکننده بودم من زودتر محیط شرکت را ترک نکردم چون جرات این کار را نداشتم و می گفتم باید کار کنی نباید فرار کنی نباید ضعیف باشی.
چرا من برای فضای مسموم آنجا زودتر و با لحن محکم تری به مدیرم بازخورد ندادم چون به خودم و نظرم اطمینان نداشتم.
من برای تغییر نوع کارم به کاری که شفاف باشه و دلخواه خودم اقدامی نکردم چون فکر می کردم الا و بلا باید کد نویس باشم، باید بمونم تغییر نکنم و چون ترس داشتم.
توی زندگیتون کجا ترس باعث شده تغییر نکنید؟