مهندسی کامپیوتر خوانده بودم، چرا؟
چون همیشه درسام خوب بود، شاگرد زرنگ بودم چون مهندسی کامپیوتر اون روزها بورس بود. بعد از فارغ التحصیلی وارد وادی برنامه نویسی شدم. اما هرکار میکردم دوستش نداشتم و چون دوستش نداشتم پیشرفتی که میخواستمو نداشتم. شغلهای مختلف و امتحان کردم. اما توقع بیشتری از خودم داشتم، بعضی از دوستام داشتن رشد میکردن ، حقوق بیشتر، خونه و ماشین اما من داشتم دور خودم میگشتم و دنبال گمشده ام میگشتم.
الان که به اون روزها فکر میکنم خیلی پیشرفت نمیکردم اما نکته مهم این نبود بلکه این بود که حالم خوب نبود، اصلا از خودم راضی نبودم.
خودمو سرزنش میکردم، مقایسه میکردم و بسیار به خودم سختگیر و غیر مشفق بودم.
به عزت نفسم آسیب میرسوندم چون ارزشمندی و نفس خودمو را برابر با پیشرفت شغلی میدونستم و واقع بینانه شرایطمو نمیدیدم بلکه هم خودمو مقایسه میکردم هم سرزنش!
انتظار پیشرفت داشتم اما نمیدونستم با حال ناخوب نمیشه پیشرفت کرد. اگر هم پیشرفت میکردم با حال ناخوب چه فایده داشت؟
اگه نفیسه اون زمانها پیشم بیاد دستشو میگیرم بغلش میکنم کمکش می کنم بره پیش یک روان درمانگر خوب!
و بهش میگم: تو خوبی ، همین که هستی! تو کامل نیستی و قرارم نبوده که کامل باشی هر آنچه هستی بهترینه.
وقتی خودتو مقایسه میکنی داری بیشترین آسیب رو به خودت میزنی.
وقتی خودت رو سرزنش میکنی داری به خودت خنجر میزنی.
چه طور میخوای با باک خالی ، مرتفع ترین قله رو فتح کنی؟ بدون انرژی!
بهش میگفتم بهت افتخار میکنم به خاطر سالها جنگیدنت!
آرمان خواهیت، زندگی ارزشگرات
و بهش میگم که چقدر دوسش دارم.
بهش میگفتم برو دنبال آرزوهات اما سبکبالانه!
بهش میگفتم عشق حق توئه.
دیده شدن ، حمایت شدن، احساس امنیت!
از محیط نمیگیری؟ اول خودت باید به خودت بدی.
شما اگه با جوانی خودتون صحبت کنید چی بهش میگین؟