نخلستان سرد است و هو هوی باد در گوشم فرو میرود و ترس به جانم بیشتر... دست میکشم به تنهٔ نخل ها و تند راه میروم اما نمیدوم. پاهایم خسته اند از دویدن های مرارت بار! خالی میکنند صحنه را!
شب های نخلستان برای بقیه از دور دلنشین و آرامش بخش است، نه برای منی که اینجا با دلهره و بی پناه، چشم بر آسمان دوخته ام تا بلکه ماه را بیابم. هر چه دیگران از سختی راه گفتند، توجهی نکردم و با خود گفتم:« ماه من حتما یاری ام میدهد، ماه را تا آخر راه با خودم دارم.» اما حالا...
از شدت اضطراب و برای آنکه مدت کمتری در این فضای وهمناک بمانم، میدوم. پاهایم همراهی قبل را ندارند، مخالفت میکنند و نمیخواهند بیایند. زمینِ خشک نخلستان پر از فراز و نشیب است و چاله. همهٔ این ها با وحدتی مثال زدنی، مرا در حال دویدن، پرت میکنند روی زمین. سرم به نخلی سر بریده میخورد.
چشمانم را که باز میکنم، دردِ سر و معده، کمان ابرویم را جمع میکند. زاویه دیدم چه میبیند؟
آسمان، امشب بسیار زیاد نزدیک زمین است و امشب، خیلی شب است! ابر ها مانند بافتِ ماسه های کنار ساحل شده اند و چین و چروک هایشان مانند خط هایی ست که یک چوب، روی ماسه ها خلق کرده. نخلی که کنارش افتاده ام را مثل من تبر زده اند! زخمی است اما با این حال، پوستکلفتی اش دلیلی ست تا امسال خرما بدهد و مانند آن یکی که سرم به آن برخورد کرده بود نباشد که مرگ بخرد اش!
ماه، روزنه ای از نورش را از لا به لای ابر های متراکم به رخ میکشد. اظهار وجودی کوتاه میکند و بعد از لبخندی زورکی، تمام ستاره ها را با وجود بی پناهی و عظمتِ آسمان شب و امیدی که پیدا کردنش برای آنها طاقت فرساست؛ تنها میگذارد.
چشمانم را میبندم، تا شب مرا فرا بگیرد، من ماهم را نداشتم...
ریحانه کثیری نژاد؛ بامداد ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳