به دانشگاه که رسیدم، با وجود اینکه چند لقمهای صبحانه خورده بودم، از ضعف سرگیجه گرفته بودم.
هر روز که زود میرسیدم قبل امتحانم میرفتم کتابخونه اما امروز نمیدونم چی شد گفتم بذار ببینم مسجد بازه؟
آخه معمولا این ساعت مسجد دانشگاه بسته ست تا دم دمای اذان.
امروز در کمال تعجب در باز بود و حتی ماشین و موتور هم جلوش!
تو حیاط مسجد دیگه حس کردم واقعا حالم بده، با اضطراب و دست به دیوار، رسیدم دم در. تا در رو باز کردم یه خانم با یه کاسه و نون به دست، گفت:« سلام عزیزم برو سر سفره.» وقتی دید از تعجب زبونم بند اومده تکرار کرد:« بدو برو سر سفره، سفره اباعبدالله ست.»
حال من؟
نگم براتون...
تمام خانمای دور سفره تعارف زدن که :«بفرما، مهمون اباعبدالله باشین و...»
وقتی نشستم،
همراه بغضم و اشکایی که سعی در پنهان کردنشون داشتم به خاطر اینکه نکنه خانما گریه مو ببینن، با خودم گفتم:« چی با خودت فکر کردی ریحانه؟ این ماه، ماه امامته، فکر کردی این خاندان زیر دِین تو میمونن؟ امروز و یادت باشه که بهت ثابت کردن با همهٔ بی معرفتیات، هنوزم دوسِت دارن!»
ریحانه کثیری نژاد
۲ محرم ۱۴۴۶
۱۸ تیر ۱۴۰۳