ستایش باقری
ستایش باقری
خواندن ۸ دقیقه·۵ ماه پیش

انتخابِ سیمین


صدای برخورد ممتد چرخ‌های چمدان سرم را به درد می‌آورد، هنوز سردردم بهبود نیافته‌. 
فرودگاه از آنچه که فکر می‌کردم شلوغ‌تر است. چمدان را هدایت می‌کنم، از فرودگاه خارج می‌شوم و سوار یکی از تاکسی‌های ردیف شده و منتظرِ جلوی در‌ می‌شوم.
وقتی از هواپیما خارج شدم، سردرد مانع می‌شد تا فکر کنم و حس کنم که به کجا آمده‌ام؟
به کجا آمده‌ام؟! چرا نمی‌گویم که به کجا برگشته‌ام؟ چرا فعلِ "آمدن" را به فعل " برگشتن" ترجیح داده‌ام؟
شیشه‌ی ماشین را پایین می‌دهم و نفس عمیقی می‌‌کشم. این هوا، این آسمان، این مردم که با سرعت از مقابلم می گذرند هم‌‌وطنم هستند، حسِ غریبی دارم.
روز اول، هفته‌ی اول و ماه‌اولی که اینجا را ترک کردم، بندِ بندِ وجودم از دلتنگی می‌لرزید.
دورِ دنیا جوری چرخید که من این خاک را ترک کنم وسال‌ها دوری را به جان بخرم تا زندگی بهتری بسازم. 
آیا زندگی‌ِ بهتری ساختم؟
راننده پشت چراغ قرمز داد‌وبیداد می‌کند و دستی به سبیل کلفتش می‌کشد. 
بی‌توجه به او به اطرافم نگاه می‌کنم، چقدر با این این خیابان‌های آشنا دلم می‌گیرد. حالت معلقی وجودم را احاطه می‌کند، نه برایم آشنای آشناست نه غریبِ غریب.
اشک آرام از گوشه‌ی چشمم سرازیر می‌شود؛ راننده از توی آیینه نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: خانم! باید کدوم طرف برم؟
_ میدونید قبرستونِ این محله کجاست؟
سر به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد، به این فکر می‌کنم که اکنون می‌توانستم به خانه‌ی پدری‌ام برگردم، به خانه‌ای که در آنجا رشد کرده‌ام، صدای گرم مادرم را بشنوم و لبخند زیبای پدرم را ببینم.
مثل زمانی که از مدرسه به خانه می‌آمدم، کلید بیندازم به آن قفل قدیمی و وارد حیاطمان شوم، عطر غذای مادرم را حس کنم و به سرعت بروم و از کنار دوچرخه‌ی برادرم بگذرم، برادرم را ببینم که کنارش نشسته و نگاهی به چرخش می‌اندازد و دستی به زنجیر‌هایش می‌کشد و با پیچ و مهره مشغول است، کاری که هیچ‌وقت از آن سر در نمی‌آوردم. 
مادرم به سرعت بگوید: سیمین برو دست‌وصورتتو بشور برا ناهار قیمه پختم. 
من هم لبخند بزنم و کوله‌ام را رها کنم. پدر را ببینم که روی ایوان نشسته و چای می‌نوشد. از من بپرسد: امتحان امروز چطور بود؟ 
‌من هم جواب دهم: خوب بود.
او هم با همان نگاه گرمش بگوید: آفرین سیمین!
همان درس و کتاب‌ها و اهداف و آینده مرا کشاند به آن سرِ دنیا‌.
راننده پا روی پدال ترمز می‌برد و ماشین متوقف می‌شود. از ماشین پیاده می‌شوم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم. قبرستان آرام خوابیده است. آخرین بار که اینجا از پدرومادر خداحافظی کردم تعداد قبرها کمتر بود.
از میان قبر‌ها می‌گذرم، اشک می‌ریزم و انگار دیگر کنترلش را از دست‌داده‌ام. 
کاش برادرم اینجا بود، خسرو می‌توانست قدری آرامم کند، تنهایی کر کننده‌ی اینجا دیوانه‌ام می‌کند؛ اصلا چه شد تصمیم گرفتم برگردم به شهری که عزیزانم را در آن از دست‌داده‌ام؟!
دوباره به این سوال فکر می‌کنم، همان‌لحظه به سنگ‌قبر مادر و پدر می‌رسم، دیگر فکر نمی‌کنم به هیچ‌چیز به هیچ‌کس؛ فقط از شدت گریه‌کردن به هق‌هق می‌افتم. زانو می‌زنم و با صدای بلند می‌گویم: مامان دلم تنگه؛ برای تو برای بابا، برای همه‌چیز، برای خانوادمون، برای این خاک، برای...
نفس می‌گیرم و ادامه می‌دهم: اما نمی‌تونستم برگردم هردوتون خوب می‌دونین چرا، وقتی هر دوتون رفتین، دیگه چطور برمی‌گشتم؟ وقتی خسرو هم از اینجا رفته، چطور؟ وقتی اون هم دیگه...
صدایم را خفه می‌کنم، تلاش می‌کنم از سیل خاطراتی که به سرم هجوم می‌آورد، جلوگیری کنم. به یاد نیاورم پسری را که رهایش کردم و او را با خاطراتش اینجا گذاشتم، به ناچار رفتم و او ماند. 
_ بابا! نمی‌دونم چقدر تصمیم درستی گرفتم، سعی کردم ازش دل بکنم، سعی کردم بیخیال دلم شم و برم سمت اهدافم.
اشک‌هایم را پاک می‌کنم: اما می‌دونی بابا! من تنهام، خیلی تنها. بخش بزرگی از وجودم اینجا جا مونده.
بابا کاش بودی و حال آشفتمو آروم می‌کردی، سر میزاشتم روی شونه‌ت و یه دل سیر گریه می‌کردم.
چند دقیقه‌ای به صورت پدرم روی سنگ‌قبر خیره می‌شوم و سکوت می‌کنم. 
صدای ناله و گریه از پشتِ سرم می‌شنوم، به سرعت از جایم بلند می‌شوم و خاک را از روی شلوارِ مشکی رنگم می‌تکانم.
جمعیتی را گریه‌کنان می‌بینیم که جنازه‌ی‌شان را به‌دوش می‌کشند و می‌برند. سرم را می‌چرخانم، نمی‌خواهم شناخته شوم، البته بعید می‌دانم کسی مرا به یاد داشته باشد. آیا اهالی این محله هنوز سیمین، آن دختر باهوش و بازیگوش را به یاد می‌آورند؟ دقیقا با این دو ویژگی از من یاد می‌کردند.
به سرعت از کنارِ جمعیت عبور می‌کنم، قدم‌هایم را تند برمی‌دارم اما گویا موفق نمی‌شوم که ناشناخته بمانم، یکی از پشت‌سر می‌گويد: سیمین!

می‌ایستم، سر برمی‌گردانم، کسی را می‌بینم که ذهنم می‌گوید؛ کاش نمی‌دیدمش اما دلم برای یک‌بار دیدنش می‌توانست از جایش دربیاید؛ معلق شده بین این تناقض، به صورتش، به موهایش، به شانه‌هایش، دست‌هایش و تمامِ بودنش نگاه می‌کنم. آخرین‌بار همین‌جا مراسم ختم پدر از دور دیده‌بودمش. سال‌ها می‌گذرد، او پسری جوان بود با موهای مشکی اما اکنون میانِ ریش‌ها و موهایش موهای سفید زیادی دیده می‌شود. 
به چشمانش زل زده‌ام و خاطرات خود به خود جلوی چشمِ دلم مانند یک فیلم کوتاه به نمایش در می‌آید.
او نزدیک‌تر می‌آید، به چشمم نگاهی می‌اندازد و بعد سریع نگاهش را می‌دزدد و می‌گوید: سیمین خانم!
با خود فکر می‌کنم بار اول که صدایم کرد" خانم " گفت یا نه؟! یا من اشتباه شنیده‌ام، چرا باید به اسم کوچک صدایم کند؟ اصلا چه فرقی می‌کند به حالت سیمین؟! به خودت بیا.
او ادامه می‌دهد: خوش اومدین! برادرتون هم اومدن؟
برخلاف من انگار او به خودش مسلط است. سیمین! پانزده سال گذشته، او همه‌چیز را فراموش کرده و باید هم فراموش می‌کرد، تازه خودت آخرین بار توی فرودگاه به او گفتی: سعی کن فراموش کنی‌. من نمی‌تونم تو‌رو توی شرایط سخت انتخاب مادرِ تنهات و خودم قرار بدم. نشد که بشه.
جوری احساس آن لحظه را به یاد دارم که انگار ماه پیش این‌ها را به او گفته‌ام اما درواقع سال‌ها گذشته.
او هم گفت: برو سیمین؛ ما هم‌مسیر نیستیم، برو، جایی باش که بتونی به اهدافت برسی، من هم نمی‌تونم جلوی رسیدن به آرزوهای قشنگ و بزرگت بایستم، جلوی ذوق و امیدی که پدر و مادرت برای پیشرفتت دارن. کاش می‌شد که بیام اما‌... 
و آن " اما " هیچ‌وقت ادامه‌ش گفته نشد ولی قابل حدس بود، مادرش اینجا، تنها و مسن بود و او مردِ خانه. 
می‌دانستم او هم در دل آرزو‌های بزرگ داشت اما راه و مسیرش خیلی ناهموارتر از من بود. 
دوباره می‌پرسد و مرا از افکارِ بهم‌ریخته و پریشانم در می‌آورد: خانم! حالتون خوبه؟
این صدای آشنا با این ادبیات و شکلِ گفتار برایم نآاشنا بنظر می‌رسید. بی‌حوصله پاسخ می‌دهم: نه خوب نیستم.
همچنان درست‌وحسابی مرا نمی‌بیند، می‌گوید: متأسفم‌.
یادِ سوالش می‌افتم و جواب می‌دهم: نه خسرو نیومده، خودم هم خیلی وقته ندیدمش، چطور؟
_ مدتی پیش با من تماس ‌گرفت و خواست کاری براش انجام بدم. نمی‌تونست بیاد. شما رو که دیدم گفتم شاید اومده باشه.
تصمیم می‌گیرم دیگر به حرف نیارمش، اینگونه حرف‌زدنش دلم را به‌درد می‌آورد، مقایسه‌اش می‌کنم با آن صدا و لحن و واژه‌ها و تفاوت میانش که البته به حق است اما آزارم می‌دهد. چه انتظاری از او دارم؟! چه کند؟ بعد از گذشت این‌همه سال و سال‌ها بی‌خبری چه بگوید؟!
این‌بار به چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید: موفق شدید؟
نمی‌دانم توهم زدم یا واقعا غمی توی چشمانش حس کرده‌ام؟! واژه‌ی پر‌تکرارِ موفقیت در زندگی‌ام باز تکرار می‌شود و حواسم را از چشمانش برمی‌دارد. به‌یاد دارم که از من خواسته بود که بروم و موفق شوم. 
پاسخ می‌دهم: بقیه اینطور می‌گن.
لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: خوبه. 
خانمی نزدیکمان می‌شود، نزدیک‌و نزدیک‌تر.
زنی که مانند همه‌ی افرادِ حاضر در اینجا مشکی پوشیده وصورتی طبیعی و بدونِ آرایش دارد. لبخندی می‌زند و سلام می‌کند.
حسِ خوبی از نگاه و لبخندش می‌گیرم، روبه او می‌کند و می‌گوید: رضا! آقای امینی کارت داره؟
رضا پاسخ می‌دهد: میام الان.
آن زن دوباره لبخند می‌زند و می‌گوید: من شمارو تابه‌حال ندیدم. 
رضا به سرعت پاسخ می‌دهد: سیمین کیانی، از آشناهای قدیمی و خواهر آقا خسرو؛ می‌شناسی که؟!
او سر به نشانه‌ی تایید تکان می دهد و باز همان لبخند همیشگی‌اش را حفظ می‌کند. رضا ادامه می‌دهد: و نسیم، همسرم هست.
رضا با این زن ازدواج کرده بود، زنی به نام نسیم. به یاد دارم مدتی پس از مهاجرت که از فکر کردن به او کلافه بودم و دردِ دوری پنجه می‌انداخت به گلویم، به عروسی‌اش و به همسرش فکر می‌کردم، اینکه چه کسی قرار است جایم را بگیرد. آن‌روزها حسِ بدی نسبت به آن زن داشتم اما اکنون حسِ خوبی از او می‌گیرم.
نسیم از ما جدا می‌شود؛ بی‌پروا پس از رفتنش از او می‌پرسم: با او خوشبختی؟
از صمیم قلبم می‌خواهم که بشنوم که حالی بی‌نظیر دارد.
سر تکان می‌دهد: آره، یه دختر نه ساله و پسرِ پنج ساله داریم. 
لبخندِ گرمی می‌زنم: خوشحالم؛ واقعا براتون خوشحالم که حالتون خوبه.
می‌خواهم به سرعت از او جدا شوم تا بیشتر از این به یاد گذشته نیفتم، سرم را پایین می‌اندازم و خداحافظی می‌کنم، حتی اجازه نمی‌دهم درست و حسابی خداحافظی کند. در حالیکه پشت به او ایستاده‌ام می‌گوید: امیدوارم تو هم زندگیِ خوبی داشته باشی. 
رویم را برنمی‌گردانم و مستقیم به راهم ادامه‌ می‌دهم. من و او هیچ‌وقت هم مسیر نبودیم‌ اما خوشحالم که او از مسیرش راضی‌ست. من چطور؟ آیا من راضی‌ام؟ آیا به عقب برگردم باز هم اینجا را ترک می‌کنم؟ سیمین آیا از انتخاب‌هایت راضی هستی؟ سیمین صدایم را می‌شنوی؟!

پایان


مهاجرتخانوادهدلتنگیداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید